دنیای مترجم

خبر - مقاله - داستان کوتاه - نقد فیلم - گفتگو.

دنیای مترجم

خبر - مقاله - داستان کوتاه - نقد فیلم - گفتگو.

 شیوه ای که اکنون زندگی می کنیم

 

نویسنده: سوزان سونتاگ

مترجم: فرشید عطایی

 

‌‹مکس› به ‹الن› گفت، اولش فقط وزنش کم شد، فقط کمی احساس ناخوشی می کرد؛ ‹گرگ› گفت، او دکتر هم نرفت، چون می خواست کمابیش مثل قبل کار کند؛ ‹تانیا› اشاره کرد، ولی بالاخره سیگار را کنار گذاشت؛ ‹ارسن› گفت، و این یعنی که او ترسیده بود، ولی از طرفی حتی بیش از آنکه خودش متوجه باشد دلش می خواست که از سلامت برخوردار باشد، یا از سلامت بیشتری برخوردار باشد، یا شاید هم مقداری از وزن از دست رفته اش را دوباره به دست بیاورد؛ ‹تانیا› ادامه داد، چون به او گفته بود که فکر می کرد اگر سیگار را کنار بگذارد به او خیلی سخت خواهد گذشت، ولی خیلی تعجب کرد وقتی دید که در این مدت اصلاٌ دلش سیگار نخواسته و برای اولین بار در چندین سال گذشته در ریه های خود احساس درد نکرده، ‹استیون› می خواست بداند، ولی آیا دکتر او دکتر خوب و متبحری بوده، چون احمقانه بود بعد از اینکه فشار از بین می رفت و از کنفرانس هلسینکی برمی گشت برای یک معاینه ی کلی پیش دکتر خود نرود. او به ‹فرانک› گفت که پیش دکتر خود خواهد رفت؛ نزد ‹جن› اعتراف کرد که پیش دکتر خود خواهد رفت هرچند می ترسد، ولی الان دیگر نمی ترسد، هرچند ممکن است عجیب به نظر برسد، نزد ‹کوئنتین› اعتراف کرد، که نگرانی اش همین اواخر شروع شده و اینکه تازه شش ماه است که مزه ی فلزی وحشت را در دهان خود حس کرده؛ به ‹پائولو› گفت، چون برای همه پیش می آید که دچار یک بیماری خطرناک بشوند، توهمی معمولی، مخصوصاٌ که آدم سی و هشت سالش شده باشد و در عمرش هم دچار بیماری خطرناک نشده باشد؛ او طبق گفته ی ‹جن› آدمی نبود که دچار ناراحتی روانی ‹ترس از بیماری› باشد. البته برای شان سخت بود که نگرانی به خود راه ندهند، همه نگران بودند، ولی چیز وحشت انگیزی نبود، چون همانطور که مکس به کوئنتین گفت، کاری از دست کسی ساخته نیست، جز اینکه منتظر بماند و مراقب باشد، مراقب باشد و امیدوار. و حتی اگر بیمار بودن کسی ثابت شد نباید تسلیم شود، شیوه های جدیدی برای درمان وجود داشت که برای متوقف کردن رشد بی وقفه ی بیماری ایجاد امیدواری می کرد، تحقیقات پزشکی در حال پیشرفت بود. انگار همه در طول یک هفته چندین بار به هم سر می زدند، استیون به ‹کیت› گفت، تا حالا سابقه نداشت این همه با تلفن صحبت کنم، بعد از اینکه دو سه بار با من تماس می گیرند تا آخرین خبر ها را به من می دهند من به شدت احساس خستگی می کنم و به جای اینکه تلفن را از پریز بکشم و استراحت کنم شماره ی یک دوست یا آشنای دیگر را می گیرم تا خبر ها را به او برسانم. الن گفت، مطمئن نیستم که بتوانم خیلی به این قضیه فکر کنم و نمی دانم هم چرا، چیز ترسناک و شومی وجود دارد که من دارم به آن عادت می کنم و از آن به هیجان می آیم، این باید احتمالاٌ همان حسی باشد که مردم لندن به هنگام بمباران هوایی داشتند، آیلین گفت، تا آنجا که من می دانم خطری من را تهدید نمی کند، ولی آدم که خبر ندارد چه اتفاقی قرار است بیفتد. فرانک گفت، این واقعاٌ بی سابقه است. استیون با اصرار گفت، ولی به نظر شما او نباید دکتر برود؟ ارسن گفت، ببین، نمی شود کسی را مجبور کرد که به فکر سلامتی خودش باشد، مساله ی مهم تر اینکه آدم ها هنوز هم به بیماری های معمولی دچار می شوند، بیماری های وحشتناک، تو چرا فرض کرده ای که این حتماٌ ‹همان› بیماری است؟ استیون گفت، ولی تنها چیزی که من می خواهم از بابتش مطمئن باشم این است که آیا او خودش می داند چه کار هایی می تواند برای بیماری اش انجام بدهد یا نه، چون اکثر آدم ها نمی دانند و به همین خاطر هم هست که دکتر نمی روند یا آزمایش نمی دهند، فکر می کنند که هیچ کاری نمی شود برای بیماری شان انجام داد. او (طبق گفته ی ‹گرگ›) به تانیا گفت، ولی مگر می شود کاری هم کرد، منظورم این است اگر دکتر بروم چه چیزی گیرم می آید؟ اگر هم واقعاٌ مریض باشم، می گویند دکتر می گوید به زودی در مورد این بیماری اطلاعاتی به دست خواهم آورد.

 

طبق گفته ی ‹دانی‌›، او وقتی در بیمارستان بود روحیه اش انگار بالا رفته بود. ‹اورسولا› گفت، او نسبت به چند ماه اخیر خیلی شاد تر و سر حال تر بود، و طبق گفته ی ‹آیرا›، خبر های بد برای او مایه ی آرامش بود و طبق گفته ی کوئنتین، خبر های بد برای او مثل ضربه ای غافلگیر کننده بود، ولی کسی از او انتظار نداشت که در مورد یک مسأله به همه ی دوستانش یک جور حرف بزند، چون نوع ارتباطش با آیرا با نوع ارتباطش با کوئنتین فرق می کرد (این را کوئنتین می گفت، او به دوستی اش با او افتخار می کرد)، و شاید هم فکر می کرد اگر کوئنتین او را در حال گریه ببیند خود را نمی بازد، ولی آیرا اصرار می کرد که این دلیل کافی برای رفتار متفاوت او با دیگران نیست، و اینکه شاید وقتی آیرا را می دید چون برای نجات جان خود تلاش می کرد کمتر احساس حیرت و غافلگیری می کرد، ولی وقتی کوئنتین با گل به ملاقاتش می آمد او احساس نامیدی می کرد، چون، همانطور که کوئنتین به کیت گفته بود، او با دیدن گل حالش بد می شد، چون اتاق بیمارستان پر از گل بود و دیگر جایی برای چپاندن گل در آن اتاق وجود نداشت، کیت در حالی که لبخند می زد گفت، ولی مطمئناٌ تو داری اغراق می کنی، همه ی آدم ها گل دوست دارند. کوئنتین تند و سریع گفت، خب مگر کسی هم هست که در چنین وضعیتی اغراق نکند. به نظر تو این اغراق نیست؟ کیت به آرامی گفت، البته که هست، من فقط قصدم شوخی بود، یعنی نه، شوخی نبود. کوئنتین در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت، می دانم، و کیت او را در آغوش گرفت و گفت، خب، وقتی امروز غروب به ملاقاتش رفتم با خودم گل نمی برم، چه چیزی را خیلی دوست دارد، و کوئنتین طبق گفته ی مکس گفت، او شکلات خیلی دوست دارد. کیت پرسید، چیز دیگری هم هست که خیلی دوست داشته باشد، چیزی که مثل شکلات باشد ولی شکلات نباشد، کوئنتین نفسش را از بینی بیرون داد و گفت، شیرین بیان. به غیر از این. کوئنتین در حالی که لبخند می زد گفت، حالا تو داری اغراق می کنی. کیت گفت، خیلی خب، اگر من بخواهم به غیر از شکلات و شیرین بیان چیز دیگری برایش ببرم چه باید ببرم، کوئنتین گفت، اسمارتیز های ژله ای.

 

طبق گفته ی ‹پائولو› او دوست نداشت تنها باشد، و در هفته ی اول خیلی ها به ملاقاتش آمدند، و پرستار جامائیکایی گفت در آن طبقه بیمار های دیگری هم هستند که اگر گل های اضافه را به آنها بدهید خوشحال می شوند، و ملاقات کنندگان هم ترسی از ملاقات بیماران سیاهپوست نداشتند، همانطور که کیت به آیلین گفت، دیگر مثل قدیم ها نیست، هیلدا گفت، دیگر بیمار ها را بر اساس رنگ پوست در بیمارستان ها از هم جدا نمی کنند، روی در اتاقش چیزی که مثل چند سال پیش به ملاقات کنندگان در مورد احتمال مسری بودن بیماری هشدار بدهد دیده نمی شد؛ در واقع او در یک اتاق دوجداره هست، و همانطور که او به ارسن گفت، و آن یارو پیرمرده در پشت پرده (استیون گفت که معلوم است قرار است مرخص بشود) حتی دچار این بیماری هم نیست، کیت در ادامه گفت، پس دیگر باید بروی او را ببینی، از دیدنت خوشحال می شود، دوست دارد دیگران به ملاقاتش بیایند، فکر نمی کنم از ترست باشد که به ملاقاتش نمی روی، هست. آیلین گفت، البته که اینطور نیست، ولی من آخر نمی دانم به او چه بگویم، به نظرم بند را آب بدهم و او هم به احتمال خیلی زیاد متوجه می شود، اینطوری حالش هم بد تر می شود، پس ملاقات من برای او هیچ فایده ای ندارد، دارد. کیت در حالی که دستان آیلین را نوازش می کرد گفت، ولی او متوجه چیزی نخواهد نشد، اینطور ها که تو می گویی نیست، او درباره ی مردم قضاوت نمی کند و کاری به انگیزه هایشان ندارد، او فقط از دیدن دوستانش خوشحال می شود همین. آیلین گفت، ولی آخر من هرگز دوست او نبوده ام، تو دوستش هستی، او همیشه تو را دوست داشته، خودت به من گفتی که با تو از ‹نورا› حرف می زند، می دانم من را دوست دارد، ولی برای تو احترام خاصی قایل است. ولی طبق گفته ی ‹وزلی› دلیل واقعی اینکه آیلین برای ملاقات اینقدر ابراز بی تمایلی می کرد این بود که او هرگز نمی توانست او را برای خودش داشته باشد، همیشه در آنجا پیشاپیش یک عده حضور داشتند و وقتی هم آن عده می رفتند یک عده ی دیگر می آمدند، آیلین سال ها عاشق او بود، ویکتور گفت، خدایا، او دیوانه ی نورا بود، چه زوج غم انگیزی بودند، دو فرشته، پس نمی توانست به ملاقات او برود.     

 

و وقتی بعضی از دوستان، آنهایی که هر روز به ملاقات او می آمدند در راهرو بیمارستان جلو دکتر را می گرفتند ‹استیون› تنها کسی بود که آگاهانه ترین سؤال ها را می پرسید؛ او نه تنها مطالب پزشکی ای را که چندین بار در روزنامه ی ‹نیویورک› تایمز منتشر می شد دنبال می کرد (گرگ گفته بود که این روزنامه را دیگر نمی خواند چون دیگر نمی تواند آن را تحمل کند) بلکه مقالاتی را که در مجلات پزشکی اینجا و انگلستان و فرانسه چاپ می شدند می خواند، او خبر داشت که یکی از دکتر های مهم فرانسه دارد در مورد این بیماری تحقیقات پزشکی انجام می دهد تحقیقاتی که برایش تبلیغات بسیار راه انداخته شده بود، ولی دکتر او فقط گفت که سینه پهلو باعث مرگ نمی شود، تب دارد فروکش می کند، البته او هنوز ضعیف است، و باید دوران بستری اش در بیمارستان را به طور کامل بگذراند، یعنی دست کم باید بیست روز زیر سرم باشد تا بعد بتواند داروی جدید را برایش تجویز کند، چون او امیدوار بود که بتواند او را به زندگی عادی برگرداند؛ و وقتی ویکتور گفت که اگر او برای خوردن غذا اینقدر مشکل دارد  (وقتی آنها او را فریب دادند تا مقداری از غذای بیمارستان را بخورد او به همه می گفت که غذا مزه ی واقعی اش را نداشته و اینکه وقتی غذا را خورده مزه ی فلز را در دهان خود حس کرده) پس کار خوبی نبود که دوستان آن همه شکلات برایش بیاورند، دکتر در برابر این حرف ویکتور فقط لبخندی زد و گفت که در چنین مواردی روحیه ی بیمار نیز مهم است و اینکه اگر دیدن شکلات حال او را بهتر می کند از نظر او هیچ ضرری ندارد، ولی این حرف دکتر استیون را نگران کرد چون، همانطورکه استیون بعداٌ به دانی گفت، آنها دلشان می خواست که به امید واری هایی که پزشکی پیشرفته ی امروزی ایجاد می کرد ایمان داشته باشند ولی اینجا این خانم دکتر زمخت و مو نقره ای که متخصص بیماری مزبور بود و در روزنامه ها خیلی از او نقل قول می کردند مثل دکتر های عمومی روستا صحبت می کرد که به خانواده ها می گویند چای با عسل یا سوپ جوجه ممکن است برای بیمار کار همان پنیسیلین را انجام بدهد، و همانطور که مکس گفت، این یعنی که آنها می خواهند درمانش کنند، و اینکه نمی دانند چه کار باید بکنند، و یا، طبق گفته ی ‹خاویر›، آنها نمی دانند چه غلطی دارند می کنند، و اینکه، طبق گفته ی هیلدا، حقیقت، حقیقت واقعی، این است که آنها، یعنی دکتر ها هیچ امیدی ندارند.

 

لوئیس گفت، ای وای نه، من تحملش را ندارم، یک لحظه صبر کن ببینم، من باورم نمی شود، تو واقعاٌ مطمئنی، یعنی منظورم این است که آنها مطمئن اند، آیا همه ی آزمایش ها را انجام داده اند، وقتی اوضاع اینطور می شود من می ترسم به تلفن جواب بدهم چون فکر می کنم یک نفر می خواهد خبر مریضی کسی را به من بدهد؛ رابرت با بی حوصلگی گفت، یعنی لوئیس واقعاٌ تا دیروز از این موضوع خبر نداشت، برای من باورش مشکل است، همه دارند راجع به این موضوع صحبت می کنند، غیر ممکن به نظر می رسد که کسی به لوئیس زنگ نزده باشد و موضوع را به او نگفته باشد؛ ‹جن› گفت، شاید هم لوئیس خبر داشته و فقط داشته وانمود می کرده که نمی دانسته چون مگر لوئیس چند ماه پیش چیز هایی به گرگ نگفته بود، و گذشته از این گفته بود که انگار حالش خوب نیست و وزنش کم شده و نگرانش است و می گفت که کاش دکتر برود، پس معلوم می شود که این قضیه برای او خیلی هم غافلگیر کننده نبوده. ‹بتسی› گفت، خب، الان دیگر همه نگران همدیگرند، ظاهراٌ این شیوه ی زندگی ما است، شیوه ای که اکنون زندگی می کنیم. بالاخره هر چه باشد آنها یک زمانی خیلی با هم نزدیک و صمیمی بودند، مگر لوئیس هنوز هم کلید آپارتمان او را ندارد، خودت هم می دانی وقتی کسی ارتباطش را با کسی قطع کرد چگونه کلید خانه اش را به او می دهد، فقط به این امید که یک روز اواخر غروب دوباره به خانه برگردد، ولی بیشتر به این دلیل که عاقلانه است آدم چند دست کلید خانه اش را بین اهالی شهر پخش کند، اگر در بالا ترین طبقه ی یک ساختمان سابقاٌ تجاری زندگی کنی، با تمام متظاهرانه بودنش، هرگز به یک نگهبان یا سرایدار نیاز نخواهی داشت، کسی که اگر کلید خانه ات را گم کردی یا در را به روی خودت قفل کردی بتوانی به او زنگ بزنی. تانیا پرسید، چه کس دیگری کلید آپارتمانش را دارد، داشتم فکر می کردم که شاید کسی فردا قبل از اینکه به بیمارستان بیاید و چند چیز با ارزش بیاورد اول سری به آپارتمانش بزند، آیرا گفت، چون آن روز داشت گله می کرد که اتاق بیمارستان چقدر دلگیر است، ویکتور گفت، و گفت که انگار او را در اتاق یک متل حبس کرده باشند، این را که گفت همه شروع کردند به تعریف کردن داستان های خنده دار درباره ی متل های که رفته بودند، و وقتی اورسولا داستان خود را درباره ی متلی که رفته بود تعریف کرد همه در اطراف تخت او از خنده ریسه رفتند، و در این حین او آنها را در سکوت نگاه می کرد و چشمانش در تمام مدت از شدت تب برق می زد و آن شکلات لعنتی را می بلعید. ولی، طبق گفته ی جن (که توانسته بود با گرفتن کلید آپارتمان او از لوئیس کنج خلوت شیک و پیک مجردی او را بگردد تا بدین طریق بتواند اثر هنری ای را برای تسلی خاطر او به اتاقش در بیمارستان بیاورد و به وسیله ی آن اتاقش را از حالت دلگیری خارج کند)، تابلوی بیزانس روی دیوار بالای تختش قرار نداشت، و این مسأله معما باقی ماند تا اینکه ارسن یادش آمد که او بدون آنکه عصبانی شود به خاطر آورد پسری که تازگی از شرش خلاص شده بود آن تابلو را به همراه چهار تا از جعبه های چوبی جلا دار دزدیده بود طوری که انگار این اشیاء را می توانست مثل تلوزیون یا ضبط به آسانی  کنار خیابان بفروشد. کیت با صدایی آرام گفت، ولی او همیشه آدم دست و دلبازی بود، ارسن گفت، و هرچند اشیاء زیبا را دوست دارد ولی به آنها وایسته نیست، فرانک گفت، و این برای یک کلکسیونر غیر عادی است، و وقتی کیت به خود لرزید و زد زیر گریه ارسن با نگرانی پرسید که آیا او، یعنی ارسن، حرف بدی زدی زده است، کیت گفت که آنها طوری درباره ی او صحبت می کنند که انگار مرده و بخشی از گذشته شده.

 

رابرت گفت، شاید از این همه ملاقاتی خسته شده، الن نتوانست به این موضوع اشاره نکند که رابرت کسی است که فقط دو بار به ملاقات او آمده بوده و حالا هم احتمالاٌ به دنبال بهانه ای بود تا مدام به ملاقات او نیاید، ارسولا گفت، ولی بدون شک او دچار افت روحیه شده، مخصوصاٌ که دیگر خبر های ناامید کننده هم از طرف دکتر ها به گوشش نمی رسید، حالا ظاهراٌ دلش می خواست که چند ساعتی از روز را در تنهایی بگذراند؛ و به دانی گفت که برای اولین بار در زندگی اش دارد خاطرات خود را می نویسد، چون می خواهد واکنش های ذهنی خود را در قبال این حوادث عجیب زندگی اش ثبت کند و کاری موازی کار دکتر ها انجام دهد چون دکتر ها هر روز صبح می آمدند کنار تختش می ایستادند و درباره ی وضع بدنی اش با هم مشورت می کردند، و شاید هم اصلاٌ مهم نبود که در دفتر خاطرات خود چه می نویسد، همانطور که با شیطنت به کوئنتین گفته بود، خاطرات او چیزی فرا تر از حرف های بی مزه و معمولی در مورد اینکه چقدر وحشت زده و متعجب است که این اتفاق برای او، برای او هم رخ داده است، بعلاوه ی جملات معمول در مورد ابراز ندامت از زندگی گذشته اش، سطحی نگری های قابل اغماضش، تصمیماتش برای زندگی بهتر و عمیق تر، و اینکه با کار و دوستانش بیشتر در ارتباط باشد، و اینقدر به شدت به نظر دیگران در مورد خودش اهمیت ندهد، و به خودش گوشزد کند که در این اوضاع اراده ی او برای زنده ماندن مهم تر از هر چیز دیگری است و اینکه اگر واقعاٌ می خواهد زنده بماند و به زندگی امیدوار است و خودش را دوست دارد پس می تواند زنده بماند، می تواند یک استثناء باشد؛ کوئنتین در حالی که به فکر رفته بود گفت، پس آن همه صحبت تلفنی با کیت هیچ اهمیتی نداشت، نکته ی مهم این بود که او با نوشتن خاطراتش در واقع داشت چیزی را برای خود نگه می داشت تا آن را روزی دوباره بخواند، و با شیطنت ادعای خود مبنی بر زنده ماندنش را در زمانی در آینده رو کند، زمانی که دفتر خاطرات یک شئ محض بود، یک یادگاری که در واقع آن را دوباره نمی خواند، چون آن موقع دیگر دلش می خواست که دوران رنج و عذاب خود را پشت سر بگذارد، ولی آن دفتر خاطراتش در کشوی میز تحریرش باقی می ماند، او یک روز در اواخر یک بعد از ظهر آفتابی به کوئنتین گفت، که می تواند در حالی که لک شکلات بر گوشه ی از لبخند غم انگیزش مالیده بود، از جای خود بر روی تخت برخیزد و خود را در پنت هاوس ببیند و نور آفتاب ماه اکتبر از میان پنجره های گشوده به اتاقش بتابد و نه مثل پنجره بیمارستان که نور آفتاب از لای کرکره های پرده می تابد، و دفتر خاطرات، دفتر خاطرات غم انگیز، در کشوی میز تحریرش است.

 

استیون (وقتی با مکس صحبت می کرد) گفت، عوارض جانبی درمان مهم نیست، نمی دانم چرا اینقدر نگران این موضوع هستی، هر درمان آنچنانی عوارض جانبی خطرناک به همراه دارد که اجتناب ناپذیر هم هست، هیلدا گفت، یعنی تو می گویی بدون این عوارض جانبی درمان مؤثر نخواهد بود، استیون با عصبانیت گفت، حالا این شیوه ی درمان عوارض جانبی دارد ولی قرار نیست که او حتماٌ به این عوارض دچار شود، یا به همه ی آنها یا بعضی از آنها دچار شود. تانیا گفت، دکتر ها فقط فهرستی از بد ترین احتمالات ممکن را به آدم نشان می دهند چون احتمالش را می دهند که درمان مؤثر نباشد تا به این طریق کار خودشان را توجیه کنند، ولی آیا اتفاقی که برای او و بسیاری دیگر رخ داده بد ترین اتفاق ممکن نیست، فاجعه ای که هیچ کس تصورش را نمی کرد، خیلی بی رحمانه است، آیرا گفت، و مگر همه چیز عوارض جانبی نیست، حتی ما هم عوارض جانبی هستیم، فرانک گفت، ولی ما عوارض جانبی بد نیستیم، او دوست دارد دوستانش در اطرافش باشند، و داریم به همدیگر کمک هم می کنیم؛ خاویر گفت، چون بیماری او برای همه ی ما به یک اندازه اهمیت دارد و هر دلخوری ای که از گذشته از همدیگر داشتیم وقتی چنین اتفاقی رخ می دهد (آسمان دارد می افتد، آسمان دارد می افتد!) می فهمی که چه چیزی واقعاٌ مهم است. کوئنتین به مکس گفت، ولی به نظر تو اینکه ما به او خیلی نزدیک هستیم، و هر روز وقتمان را به ملاقات با او اختصاص می دهیم، آیا به نظر تو همه ی این کار های ما برای این نیست که خودمان را در قالب آدم های تندرست تعریف کنیم، آدم هایی که بیمار نیستند، آدم هایی که قرار نیست بیمار بشوند، طوری که انگار اتفاقی که برای او افتاد انگار برای ما نمی افتد، در حالی که احتمالش هست که هر کدام از ما در آن جایی که هست تمام کند، احتمالاٌ او وقتی به همراه دیگران در بهار به ملاقات ‹زک› می رفت (شما هرگز زک را نمی شناختید، می شناختید) و طبق گفته ی ‹کلاریس›، بیوه ی زک، او خیلی سر نمی زد، او می گفت که از بیمارستان متنفر است، و احساس می کرد که ملاقاتش برای زک هیچ فایده ای ندارد، و اینکه زک از روی حالت چهره اش می فهمید که چقدر احساس معذب بودن می کند. آیلین گفت، او یکی از آن آدم های بزدل مثل من بود.

 

و بعد از اینکه او را از بیمارستان به خانه فرستادند، و کوئنتین داوطلب شد به خانه ی او برود و برایش غذا درست کند و پیام های تلفنی را برساند و خبر ها را به مادرش در می سی سی پی برساند (بیشتر اینکه جلوی سفر مادرش به نیویورک را بگیرد و سنگ صبور او برای غم پسرش باشد و با پرستاری های توان فرسا یش برنامه ی کار های معمول خانه را بر هم بزند)، او قادر بود یکی دو ساعتی را در اتاق مطالعه خود در روز هایی که اصرار نمی کرد برای غذا خوردن یا سینما بیرون برود، یکی دو ساعتی را می توانست در اتاق خود کار کند ولی خسته می شد. کیت گفت، او خوشبین به نظر می رسید، اشتهایش خوب بود، ارسن گفت، می گفت حرف استیون را قبول دارد که گفته باید روی فرم باشد، استیون بدون اینکه انتظار جواب داشته باشد پرسید (این را مکس به دانی گفت)، او آدم سرسختی بود درست، او می توانست خود را از آنچه بود تغییر بدهد، ولی آیا برای مبارزه ی بزرگ آماده بود، و او گفت شرط بندی کن، و استیون در ادامه گفت، اوضاع می توانست خیلی از این بد تر باشد، مثلاٌ ممکن بود دو سال پیش به این بیماری دچار شوی، ولی حالا خیلی از دانشمندان دارند در مورد این بیماری تحقیق می کنند، پزشکان آمریکایی و فرانسوی دارند روی این بیماری کار می کنند، همه خودشان را برای بردن جایزه ی نوبل آماده کرده اند، یعنی اینکه تو فقط باید یکی دو سال دیگر سالم و سرحال باشی تا درمان واقعی این بیماری در دسترس باشد. استیون گفت، او گفت آره، خوب موقعی به این بیماری مبتلا شدم. دانی گفت، بتسی که ده سال خودش را بسته بود به رژیم های غذایی طولانی کننده ی عمر، یک روز با متخصص ژاپنی خود آمد، ولی خدا را شکر او فهمید که باید از دیدن آن متخصص خودداری کند، ولی قبول کرد که ‹درمانگر تجسمی› ویکتور را ملاقات کند، هیلدا گفت، هر چند واقعاٌ چه چیزی را می شد تجسم کرد وقتی بیماری را باید به عنوان چیزی که وجود دارد تجسم کرد، موجودی دارای شکل و محدوده، و آن را در وجود خود تصور کرد و نه بیرون از وجود خود، چیزی دارای محدودیت، چیزی که بدن تو میزبان آن است، به این معنی که بتوانی بیماری را از وجود خودت برانی، در حالی که این بیماری بسیار کلی و همه جانبه است؛ مکس گفت، یا بود. گرگ گفت، ولی نکته ی اصلی این است که او طرف برنامه ی رژیم غذایی طولانی کننده ی عمر نرفت، این برنامه ی غذایی برای بتسی چاق و چله ضرری ندارد ولی برای او که لاغر است نابود کننده است، او همیشه لاغر بوده، چون سال ها بود که سیگار می کشید و آن همه مواد شیمیایی اشتها کورکن وارد بدن خود می کرد؛ استیون گفت، حالا دیگر برای پاک کردن گذشته پر اشتباه او دیر شده، دیگر برای از بین بردن مواد شیمیایی و سایر آلاینده هایی که با آسودگی خاطر و نه چندان با آسودگی خاطر وارد بدن مان می کنیم دیر شده، گفتم با آسودگی خاطر چون از سلامت برخورداریم، تا آنجایی که البته ممکن است برخوردار باشیم؛ آیرا گفت، البته فعلاٌ. اورسولا با حسرت گفت، دوست داشتم می توانست گوشت و سیب زمینی بخورد. گرگ گفت، ماکارونی و سس صدف. ‹ییوان› (که آخر هفته را با هواپیما از لندن آمده بود تا او را ببیند) گفت، املت با کلسترول بالا و پنیر ماتسرلای دودی. فرانک گفت، کیک شکلاتی. ارسولا گفت، شاید کیک شکلاتی نه، چون او همین الانش کلی شکلات دارد می خورد.

 

و وقتی دکتر ها بعد از کلی رایزنی پذیرفتند که او مصرف داروی تازه را شروع کند (البته این قضیه بلافاصله اتفاق نیفتاد بلکه بعد از گذشت سه هفته)، بنا به گفته ی دانی او کمتر درباره ی مریض بودن صحبت می کرد، کیت گفت، که البته نشانه ی خوبی به نظر می رسید، نشانه ی اینکه او احساس نمی کرد قربانی شده است، و اینکه احساس نمی کرد که به بیماری دچار است بلکه برعکس با بیماری کنار آمده است (این جمله ی کلیشه ای مناسب است، اینطور نیست؟)، جن گفت، یک همزیستی مسالمت آمیز که معنایش این است که این وضعیت موقت است و می شود آن را از بین برد، هیلدا گفت، ولی چطوری می توان آن را از بین برد. استیون مصرانه گفت، امید وار کننده بود که از همان اول، دست کم از همان موقعی که راضی شد به دکترش زنگ بزند، حاضر بود نام بیماری را بر زبان بیاورد و بار ها و به راحتی آن را تلفظ کند، طوری که انگار کلمه ای باشد مثل کلمات دیگر، مثل پسر، گالری، پول یا معامله، اینکه او می توانست اسم بیماری را بگوید نشانه ی سلامتش بود، نشانه ی اینکه طرف وضعیت جدید خود را پذیرفته، اینکه مردنی و آسیب پذیر است و اصلاٌ هم استثناء نیست، نشانه ی این است که شخص حاضر است واقعاٌ حاضر است برای زنده ماندن بجنگد. تانیا گفت، ما هم باید اسم این یماری را بگوییم، بار ها باید بگوییم. ییوان (که در فروشگاه نیوویرک مشکلی را حل کرده بود و امشب داشت با هواپیما به لندن بر می گشت) گفت، از یک نظر او آدم خوش شانسی است، وزلی گفت، آره واقعاٌ خوش شانس است، ییوان ادامه داد، هیچ کس از او دوری نمی کند، هیچ کس از بغل کردن یا بوسیدن او ترسی ندارد، ما در لندن طبق معمول چند سالی از شما عقب هستیم، کسانی را می شناسم که حتی از دور هم خطری تهدید شان نمی کند ولی باز می ترسند، ولی من از رفتار خونسرد و منطقی شما ها تحت تأثیر قرار گرفته ام؛ کوئنتین پرسید، از نظر تو رفتار ما خونسردانه است. ولی باید بگویم که از قول او به من گفته اند که من می ترسم، خیلی برایم سخت است که بخواهم برایش کتاب بخوانم (گرگ گفت، می دانی که چقدر عاشق کتاب خواندن است؛ پائولو گفت، آره، کتاب خواندن برای او مثل تماشای تلوزیون است) یا به بیماری اش فکر کنم ولی احساس هیستری هم نمی کنم. لوئیس به ییوان گفت، ولی من احساس هیستری می کنم. ییوان در جواب گفت، ولی شما می توانید برای او کاری انجام بدهید، این خیلی عالی است، آخ که چقدر دلم می خواست بیشتر پیشتان می ماندم، صحنه ی زیبایی است، نمی توانم به زیبا یودن این صحنه فکر نکنم، این آرمانشهر دوستی ای که شما در اطراف او ساخته اید (کیت گفت، این آرمانشهر غم انگیز) باعث می شود که بیماری او دیگر وجود نداشته باشد. تانیا گفت، آره، به نظر شما ما وقتی با او و در کنار بیماری اش هستیم احساس نمی کنید که راحت ترید، چون این بیماری خیلی بد تر از این است که او در واقعیت به آن مبتلا باشد، هر کدام از ما به شیوه ی خودمان او را دوست داریم. جن گفت، این بیماری قبلاٌ برای من معما بود ولی حالا که او به این بیماری دچار شده دیگر برای من معما نیست، دیگر از این بیماری نمی ترسم، قبلاٌ پیش از اینکه او به این بیماری دچار شود از آن می ترسیدم، آن موقع که آشناهایی دور به این بیماری مبتلا می شدند و بعد از آن دیگر هرگز آنها را نمی دیدم. کوئنتین گفت، دیدگاه تو در مورد این بیماری با دیدگاه من یا لوئیس یا فرانک یا پائولو یا مکس فرق می کند، من خیلی می ترسم، و برای ترسم دلایل زیادی دارم. هیلدا گفت، نمی دانم خطر این بیماری من را هم تهدید می کند یا نه، ولی می دانم که می ترسیدم شخصی مبتلا به این بیماری را ببینم، می ترسیدم از اینکه چه چیزی قرار است ببینم، می ترسیدم چه احساسی داشته باشم، و بعد از اولین روزی که به بیمارستان آمدم خیالم راحت شد و دیگر نترسیدم. من دیگر هرگز در مورد این بیماری چنین احساسی نخواهم داشت، دیگر هرگز آن ترس را در خودم احساس نخواهم کرد؛ او با من فرقی نمی کند. کوئنتین گفت، با من هم فرقی نمی کند. [ادامه]