دنیای مترجم

خبر - مقاله - داستان کوتاه - نقد فیلم - گفتگو.

دنیای مترجم

خبر - مقاله - داستان کوتاه - نقد فیلم - گفتگو.

بنا به گفته ی لوئیس، او درباره ی کسانی که او را بیشتر ملاقات می کردند بیشتر صحبت می کرد، بتسی گفت، که این البته امری طبیعی است، فکر کنم حتی امتیاز هم بدهد. و در بین آنهایی که به بیمارستان می آمدند یا تلفنی جویای احوال او می شدند (می شد اسم شان گروه پرنفوذ گذاشت) آنهایی که امتیازات بیشتری داشتند می گرفتند یک رقابت مجزا وجود دداشت که اعصاب بتسی را خرد می کرد، بتسی پیش جن به این موضوع اعتراف کرد؛ همیشه کسانی هستند که برای به دسن آوردن موقعیتی در اطراف بستر کسی که به طرز وخیمی بیمار شده، به هر دری می زنند، و هرچند همه ی ما به خاطر وفاداری مان به او احساس مزیت و برتری می کنیم (جن به بتسی گفت، از طرف خودت صحبت کن)، تا آن حد که هر روز یا تقریباٌ هر روز به زور و زحمت وقتی را به ملاقات با او اختصاص می دهیم، خاویر گفت، هر چند بعضی از ما ها داریم از دور رقابت خارج می شویم ولی آیا ما دست کم به همان اندازه ی او از این وضعیت سود نمی بریم. جن گفت، آیا همینطور است، همه ی ما داریم با هم بر سر به دست آوردن رضایت او داریم با هم رقابت می کنیم، همه ی ما می خواهیم رضایت او را جلب کنیم و محبوب او باشیم، جزو نزدیک ترین و عزیز ترین کسان او باشیم، بتسی ادامه داد، که خب این وضعیت برای کسی که زن و بچه ندارد طبیعی است، سلسله مراتبی که هیچ کس جرأت رقابت بر سر آن را ندارد، پس در این اوضاع و احوال ما به خانواده ی او تبدیل می شویم، بدون اینکه بخواهیم، بدون اینکه عناوین و درجات سلسله مراتبی را داشته باشیم (کوئنتین با عصبانیت گفت، ما، ما)؛ ویکتور گفت، آیا نیاز به گفتن دارد که بعضی از ما، لوئیس و کوئنتین و تانیا و پائولو و چند نفری دیگر کمابیش جزو دوستان او هستیم (کوئنتین با خشم گفت، دیگر صحبت از ما است)، چون بعضی وقت ها فکر می کنم که او بیشتر مشتاق دیدن آیلین است تا دیدن من یا تو، آیلین فقط سه بار به ملاقات او آمده، دو بار در بیمارستان و یک بار در خانه؛ طبق گفته ی تانیا، ولی وقتی از نیامدن آیلین ناامید شد حالا خیلی عصبانی است، در حالی که طبق گفته ی خاویر، او در واقع ناراحت نشد بلکه به طرز رقت باری در خودش فرو رفت و بی تفاوت شد و غیبت آیلین را به عنوان چیزی که لابد لیاقتش همین است پذیرفت. لوئیس گفت، ولی خوشحال است که آدم ها دورش جمع می شوند؛ می گوید وقتی کسی در کنارش نیست خیلی احساس خواب می کند، می خوابد (این را کوئنتین گفت)، و بعد وقتی کسی می آید سر حال می آید و شنگول می شود، مهم است که هرگز احساس تنهایی نکند. ویکتور گفت، ولی ولی یک نفر هست که او خبری از او نشنیده، کسی که احتمالاٌ بیشتر از هر یک از ما دوست دارد در موردش خبری بشنود؛ کیت گفت، ولی او (she) غیبش نزد حتی بعد از اینکه رابطه اش را با او قطع کرد، او دقیقاٌ می داند که او الان کجا زندگی می کند، به من گفت که شب کریسمس پارسال به او تلفن زد، و او هم در مقابل گفت، خوشحالم که صدایت را می شنوم، کریسمس مبارک، ارسن گفت، با شنیدن این جملات داغان شد، الن گفت، خشمگین شد و احساس کرد تحقیر شده (وزلی گفت، واقعاٌ انتظار داشتید چه چیز دیگری بگوید، او هم خسته شده بود)، ولی کیت می گفت که شاید او در وسط شب که بی خوابی هم به سرش زده بوده اشتباهی به کس دیگری تلفن کرده و طرف نورا نبوده، تفاوت زمانی را باید در نظر داشت، و کوئنتین گفت، نه، به نظر من اینطور نیست، به نظرم دوست ندارد که او این موضوع را بداند.

 

                                               *                *                *

 

و وقتی حالش خیلی بهتر شد و کیلو هایی را که در بیمارستان از دست داه بود دوباره به دست آورد، هر چند یخچال پر شد از جوانه ی گندم و گریپ فروت و شیر بدون چربی (استیون با لحنی تأسف بار گفت، نگران کلسترول خونش است)، و به کوئنتین گفت که حالا دیگر خودش می تواند به کار های خود رسیدگی کند، و واقعاٌ هم توانست، از کسانی که به ملاقاتش آمده بودند می پرسید که چه شکلی شده بود، و همه می گفتند قیافه اش حرف نداشت، از چند هفته پیش هم بهتر شده بود؛ ولی بعدش دیگر خیلی سخت داشت می شد تشخیص اینکه قیافه اش چه شکلی شده بود و جواب صادقانه دادن به چنین سؤالی کار خیلی سختی بود، مخصوصاٌ که آنها می خواستند در بین خودشان صداقت را رعایت کنند، هم برای خاطر رعایت صداقت و (همانطور که دانی فکر می کرد) برای اینکه خودشان را برای بدترین احتمالات آماده کنند، چون مدت ها بود که قیافه اش این شکلی شده بود، طوری که انگار همیشه این شکلی بوده، قبلاٌ چه شکلی بود، ولی فقط چند ماه بود، و کلمات ‹رنگ پریده› و ‹زرد› و ‹رنجور› را همیشه استفاده نمی کردند؟ و یک روز پنج شنبه الن به لوئیس که او را دم در آپارتمان دیده بود و داشتند با هم به طرف آسانسور می رفتند گفت، حالش واقعاٌ چطور است؟ لوئیس با لحن بی ادبانه ای گفت، خودت که دیدی حالش چطور است، حالش خوب است، کاملاٌ سالم است، و الن فهمید که او به نظر لوئیس کاملاٌ سالم نیست بلکه او وضع سلامتش در بد ترین حالت نیست، و این حقیقت داشت، ولی آیا بی رحمانه نبود که آدم بخواهد به این شکل صحبت کند. کوئنتین گفت، از نظر من که مشکلی ندارد، ولی می دانم منظورت چیست، یادم می آید یک بار با فرانک داشتم صحبت می کردم، فرانک کسی بود که بالاخره هر چه باشد داوطلب شده بود در ‹مرکز بحران› پنج ساعت کار اداری انجام بدهد (الن گفت، می دانم)، و فرانک داشت به ملاقات این یارو می رفت که تقریباٌ یک سال پیش دکتر ها تشخیص دادند که به این بیماری دچار است، بعد ها تلفنی داشت پیش فرانک گله می کرد که یکی از دکتر ها هیچ اعتنایی به او نمی کند، و شروع کرد به فحش دادن به آن دکتر، و فرانک می گفت که دلیلی برای عصبانیت وجود ندارد، و اینکه اگر خود او، یعنی فرانک، بود اینقدر غیرمنطقی رفتار نمی کرد، و من که به سختی می توانستم خشمم را کنترل کنم گفتم، ولی آخر فرانک، فرانک، او دلیل کافی برای عصبانی شدن دارد، او دارد می میرد، و فرانک، طبق گفته ی کوئنتین، گفت، نه، من دوست ندارم راجع به این قضیه اینطوری فکر کنم.

 

هنگامی که هنوز در خانه بود و دوران نقاهت را می گذراند و به طور هفتگی تحت درمان بود و هنوز نمی توانست زیاد کار کند، طبق گفته ی کوئنتین، او بیشتر وقت ها را گله می کرد و چندین بار در هفته به اداره می رفت، و خبر های بدی از دو آشنای دور رسید، یکی در ‹هؤستن› و یکی در پاریس، ولی این خبر ها را کوئنتین اجازه نداد به گوش او برسد چون معتقد بود که شنیدن چنین خبر هایی جز اینکه او را افسرده کند هیچ فایده ی دیگری ندارد، ولی استیون معتقد بود که درست نیست به او دروغ بگوییم، برای او خیلی مهم بود که با واقعیات زندگی کند؛ این یکی از اولین پیروزی های زندگی او بود، و اینکه او آدم واقع بینی بود، و اینکه او حتی حاضر بود راجع به این بیماری جوک بگوید، ولی الن گفت که خوب نیست به او این حس را بدهیم که انگار دنیا به آخر رسیده، خیلی ها داشتند به این بیماری دچار می شدند، ابتلا به این بیماری داشت چنان عادی می شد که اگر آن را برایر مرگ حساب می کردیم اراده ی جنگیدن در راه حفظ جانش را از دست می داد. هیلدا که آن دو نفری را که در هؤستن و پاریس به این بیماری دچار شده بودند نمی شناخت ولی در باره ی ان یکی که در پاریس بود چیز هایی شنیده بود (یک نوازنده ی پیانو که در زمینه ی موسیقی قرن بیستم چک و لهستان تخصص گرفته بود)، گفت، من آهنگ هایش را دارم، او آدم خیلی مهمی است، و وقتی کیت او را چپ چپ نگاه کرد او با حالت دفاعی ادامه داد، می دانم که زندگی همه ی آدم ها به طور برابر محترم و باارزش است، ولی این فقط یک نظر است، یعنی منظورم این است که یک نظر متفاوت، تمام این آدم های باارزش که قرار نیست به شکل طبیعی بمیرند جایگزینی ندارند و مرگ آنها ضایعه ای جدی برای فرهنگ است. وزلی گفت، ولی قرار نیست این وضع همیشه ادامه پیدا کند، یعنی نمی تواند ادامه پیدا کند، آنها حتماٌ راه حلی پیدا خواهند کرد (استیون غرولند کنان گفت، آنها، آنها)، گرگ گفت، ولی تا حالا فکر کرده ای که اگر بعضی از آدم ها نمیرند، یعنی حتی اگر آنها بتوانند زنده شان نگه دارند (کیت غرولند کنان گفت، آنها، آنها)، آنها همچنان ناقل بیماری خواهند بود. فرانک گفت، ولی بهتر از مردن است. طبق گفته ی کوئنتین، وقتی به آینده امیدوار می شد، در بین تمام حرف هایی که می زد هرگز نمی گفت که حتی اگر نمی مرد، اگر آنقدر خوش شانس بود که جزو اولین نسل بازماندگانی باشد که از این بیماری جان سالم به در می بردند، کیت ادامه داد، هرگز نمی گفت که هر اتفاقی رخ می داد آن قضیه به پایان رسیده، شیوه ای که تا حالا زندگی کرده بود، ولی طبق گفته ی آیرا، او البته در مورد آن فکر می کرد، یعنی پایان تظاهر به شجاعت، پایان حماقت، پایان امید به زندگی، پایان بدیهی شمردن زندگی، و پایان اینکه زندگی را چیزی بداند که فکر کند مثل یک سامورایی می تواند خود را به راحتی و با گستاخی از آن دور کند؛ کیت گفت، یادم هست او در مورد رابطه هایی که داشت مصر بود و می گفت که برایش فوق العاده مهم اند، گرگ گفت، ولی حالا دیگر اینطوری صحبت نمی کند، می کند. بتسی گفت، او حالا باید بدجوری احساس حماقت بکند، مثل کسی که سیگاری است و می گوید نمی تواند سیگار را ترک کند ولی وقتی پای عکس های اشعه ی ایکس به میان آمد آن وقت بدترین معتادان به نیکوتین هم می توانند سیگار را ترک کنند. فرانک گفت، ولی رابطه که مثل سیگار نیست، هست، لوئیس با عصبانیت گفت، گذشته از این چه فایده ای دارد به یاد بیاوریم که او بی قید و بند و بی ملاحظه بوده، جنبه ی وحشتناک قضیه این است که فقط کافی است بدشانس باشی، آیا اگر سه سال پیش می فهمید که به این بیماری دچار شده احساس بد تری نداشت، چون یکی از وحشتناک ترین مشخصه های این بیماری این است که شخص نمی داند کی به آن مبتلا شده، ممکن بود ده سال پیش باشد، چون مطمئناٌ این بیماری چندین سال است که وجود داشته، مدت ها پیش از آنکه شناسایی شود؛ یعنی برایش نامی انتخاب شود. چه کسی می داند چه مدت است که این بیماری وجود دارد (مکس گفت، این موضوع خیلی فکرم را به خودش مشغول می کند) و چه کسی می داند (استیون حرفش را قطع کرد و گفت، می دانم چه می خواهی بگویی) که چند نفر قرار است به این بیماری دچار شوند.

 

می گویند هر وقت کسی حالش را از او می پرسید او در جواب می گفت، حالم خوب است، این سؤال تقریباٌ اولین سؤالی بود که همه می پرسیدند. یا: بهترم، تو چطوری؟ ولی او چیز های دیگری هم می گفت. طبق گفته ی ویکتور، می گفت دارم جفتک چهار کش بازی می کنم. و: می گویند به کیت گفته بوده، می شود از این وضعیت چیز مثبتی بیرون کشید. پائولو گفت، چقدر آمریکایی بود. بتسی گفت، ضرب المثل قدیمی امریکایی را نشنیده ای: وقتی لیمو دم دست داری لیموناد درست کن. جن گفت که او به خودش گفته بوده، مطمئنم تنها چیزی که نمی توانم با آن کنار بیایم این است که چهره ام دفرمه بشود، ولی استیون سریع گفت که این بیماری دیگر قیافه ی شخص را دفرمه نمی کند، این بیناری دارد جهش پیدا می کند. الن گفت، ولی او نباید درباره ی مکس چیزی بداند، چون بدجور باعث افسردگی اش می شود، کوئنتین با لحن غمگینی گفت، ولی بالاخره می فهمد، و اگر بفهمد که به او نگفته اند بد جور عصبانی می شود. الن گفت، ولی برای این قضیه وقت هست، وقتی مکس را از زیر دستگاه تنفس مصنوعی خارج می کنند؛ فرانک گفت، ولی عجیب نیست، مکس حالش خوب بود، اصلاٌ حالش بد نبود، بعد یکهو با تب صد و پنج درجه از خواب بیدار شد، نمی توانست نفس بکشد، ولی اغلب به همین شکل شروع می شود، استیون گفت، هیچ هشداری به آدم نمی دهد، این بیماری اشکال متفاوتی دارد.و بعد وقتی یک هفته ی دیگر گذشت از کوئنتین پرسید مکس کجاست، او در مورد ولخرجی کوئنتین در کشور ‹باهاما› چیزی نپرسید، ولی بعد تعداد کسانی که مرتب برای ملاقات می آمدند داشت کمتر می شد، تا حدودی به خاطر اینکه اختلاف های قدیمی که با اولین بستری شدن او در بیمارستان به فراموشی سپرده شده بودند دوباره سر بر آورده بودند، و دشمنی بین لوئیس و فرانک که در حد یک سوسو بود حالا زبانه کشیده بود، هرچند کیت نهایت تلاش خود را کرد تا بین آن دو پا در میانی کند، و نیز چون او خودش کاری کرده بود که عشق و علاقه ای که دوستان اطرافش را با هم متحد می کرد از بین برود، چون محبت ها و توجهات آنها را بدیهی فرض کرده بود طور که انگار کاملاٌ طبیعی بود که این همه آدم تا این اندازه برای او وقت بگذارند و به او توجه کنند، هر چند روز به ملاقاتش بیایند، و با تلفن بی وقفه در مورد او با هم صحبت کنند؛ ولی کیت گفت، این مسخره است، هیچ فهرستی در کار نیست؛ و ویکتور گفت، ولی در کار هست، فقط اینکه او نیست که این موضوع را دارد پیش می کشد، کوئنتین دارد آن را پیش می کشد. او می خواهد ما را ببیند، ما داریم کمکش می کنیم، باید به همان شکلی که می خواهد کمکش کنیم، او دیروز وقتی داشت به دستشویی می رفت زمین خورد، نباید موضوع مکس را به او بگوییم (دانی گفت، ولی او از قضیه با خبر است)، اوضاع دارد بد تر می شود.

 

                                            *                *                *

 

وقتی خانه بودم از یک نفر شنیدم که او گفته، از خواب می ترسم، هر شب که می خواهم بخوابم همین حس را داشتم، انگار که داشتم از یک سیاهچال به پایین سقوط می کردم، خوابیدن برای من مثل باختن به مرگ بود، هر شب که می خوابیدم لامپ اتاق را روشن می گذاشتم؛ ولی اینجا در بیمارستان کمتر می ترسم. و به کوئنتین گفت، یک روز صبح ترس مرا از هم می درد و وارد وجودم می شود؛ و به آیرا گفت، من را به خودم فشار می دهد، من را به درون خودم مچاله می کند. مرگ همه چیز را به رنگ خودش در می آورد، به نقطه ی اوج خود می برد. به کوئنتین گفت، احساس من اینگونه است، نمی دانم چگونه آن را بیان کنم، مثلاٌ به جای نقطه ی اوج بگویم رفیع و والا. مصیبت و فاجعه نیز نوعی نقطه ی اوج شگفت انگیز است. بعضی وقت ها آنچنان احساس می کنم حالم خوب است و قوی هستم که فکر می کنم در پوست خودم نمی گنجم. یعنی دارم دیوانه می شوم؟ آیا علتش توجهات و محبت های همه به من است، مثل بچه ای که عشق و محبت را در خواب می بیند؟ خجولانه گفت، می دانم دیوانه وار به نظر می رسد، ولی بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم تجربه ی فوق العاده ای است؛ ولی دهانش مزه ای بدی می داد، سرش و پشت گردنش درد می کرد، لثه هایش قرمز بودند و از آنها خون می آمد، با سختی نفس می کشید، و رنگ زرد صورتش. کیت و استیون (کوئنتین به آنها زنگ زده بود) و الن و ویکتور و آیلین و لوئیس (کیت به آنها زنگ زده بود) و خاویر و اورسولا (استیون به آنها زنگ زد) جزو کسانی بودند که وقتی تلفنی به آنها اطلاع داده شد که او دوباره به بیمارستان برگشته گریه کردند. و از بین انهایی که از شنیدن این خبر گریه نکردند هیلدا و فرانک دانی و بتسی بودند؛ هیلدا گفت که خاله ی هفتاد و پنج ساله اش دارد از این بیماری می میرد و علت سرایت بیماری به او نیز انتقال خون به دلیل عمل موفقیت آمیز بای پس در پنج سال پیش بوده، ولی طبق گفته ی تانیا این رفتار آنها معنی اش این نبود که از شنیدن این خبر یکه نخورده اند و وحشت نکرده اند، و کوئنتین گفت به نظر خودش شاید آنها به این زودی به بیمارستان نیایند ولی در عوضش کادو می فرستند. اتاق او که این بار یک اتاق یک نفره بود از گل گیاه و کتاب و نوار ضبط پر شده بود. آتش اختلافات بین دوستان که در هفته های اخیر به زحمت فرونشانده شده بود و به ملاقات های معمول بیمارستان جای آن را گرفته بود، هرچند چند نفری بد شان می آمد که کوئنتین مسؤل دفتر ثبت ملاقات باشد (لوئیس گفت، ولی نظر خود کوئنتین بود که چنین مسؤلیتی داشته باشد)؛ حالا برای اینکه مطمئن شوند ملاقات کنندگان به طور مداوم می آیند، ترجیحاٌ اینکه در هر بار بیش از دو نفر برای ملاقات نیایند، (این قضیه که قانون تمام بیمارستان ها است در اینجا اجباری نبود، یعنی دست کم در این طبقه ی بیمارستان اجباری نبود؛ کسی هم نمی توانست پی ببرد این وضع به از سر مهربانی مسؤلان بیمارستان است یا از ناکارآیی آنها)، باید پیشاپیش به کوئنتین زنگ می زدند و با هماهنگی با او از قبل برای ملاقات وقت می گرفتند، دیگر از ملاقات های ناگهانی خبری نبود. و دیگر نمی شد جلوی مسافرت مادرش به نیویورک را گرفت؛ او با هواپیما به نیویورک می آمد و در هتلی در نزدیکی بیمارستان مستقر می شد؛ کوئنتین گفت، ولی او کمتر از حد انتظار از حضور مادرش در کنار بستر ش ناراحت شد؛ الن گفت، ماییم که ناراحت می شویم، آیا به نظر شما مادرش مدت طولانی ای می ماند. همانطور که دانی گفت، در بیمارستان بیشتر می شود به ملاقات او امد تا خانه، آدم در خانه هرگز نمی توانست با او تنها باشد. کیت گفت، وقتی دو نفر دو نفر اینجا می آییم دیگر شکی در این وجود ندارد که نقش ما چیست، چگونه باید رفتار کنیم، باید شوخی کنیم، حواسش را پرت کنیم، کم توقع باشیم، و با او سرخوشانه رفتار کنیم، چون به قول شاعر، در میانه ی این همه وحشت، سرخوشی هم هست. (لوئیس گفت، چشمانش، چشمان براقش.) وزلی به خاویر گفت،  چشمانش مات و محو به نظر می رسیدند، ولی بتسی گفت، نه فقط چشمانش بلکه چهره اش گرم و مهربان به نظر می رسید؛ کیت گفت، چهره اش هر طور که بود من تا حالا پیش نیامده بود این همه به چشمانش توجه کنم؛ و استیون گفت، همیشه نگرانم که در چشمانم چه می بیند، چون خیلی با دقت و عمیق نگاهش می کنم، و ویکتور گفت، و بعضی وقت ها هم با یک جور بی خیالی الکی. و برعکس خانه او در بیمارستان هر روز صورتش را اصلاح می کرد، آنها در هر ساعتی از روز که به ملاقاتش می آمدند صورت او اصلاح کرده بود؛ مو های مجعدش همیشه شانه شده بود؛ ولی گله می کرد پرستار هایی که دفعه ی قبل در بیمارستان می دید عوض شده اند، می خواست همه ی آدم ها مثل دفعه ی قبل باشند. اتاقش در بیمارستان را این بار با بعضی از جلوه های شخصی اش مجهز کرده بودند (الن می گفت، جلوه های شخصی کلمه ی عجیب و غریبی برای وسایل شخصی است)، و تانیا برای او نقاشی آورد به علاوه ی نامه ای از پسر نه ساله اش که به خوانش پریشی دچار بود، تانیا برای پسرش کامپیوتر خریده بود و او حالا می توانست بنویسد؛ دانی هم یک بطری نوشیدنی آورد و چند تا بادکنک، بادکنک ها را به پایین تختش گره زدند؛ از خواب بیدار شد و دید دانی و کیت کنار تختش ایستاده اند و به او لبخند می زنند؛ گفت، از یک چیزی برایم صحبت کنید؛ دانی گفت، با حسرت گفت، داستانی برایم تعریف کنید، دانی هیچ چیزی به ذهنش نمی رسید که تعریف کند؛ کیت گفت، تو خودت یک داستانی. و خاویر یک مجسمه ی چوبی گوآتمالایی سن سباستین متعلق به قرن هجدهم را آورده بود با چشمانی رو به بالا و دهانی باز، و وقتی تانیا پرسید، این چیست، خاویر گفت، من از جایی می آیم که در آن سن سباستین را محافظی در برابر طاعون می شناسند. تیر نماد طاعون است؟ تیر نماد طاعون است. تنها چیزی که آدم ها به یاد دارند بدن جوان زیبایی است که به درخت بسته شده و تیر بارانش کرده اند، آدم ها نمی دانند که این داستان ادامه دارد، وقتی زنان مسیحی می آیند شهید خود را به خاک بسپرند متوجه می شوند که او هنوز زنده است و از او پرستاری می کنند تا اینکه دوباره سلامت را به او بر می گردانند. طبق گفته ی استیون او گفت، نمی دانستم که سن سباستین نمرده بوده. کیت تلفنی به استیون گفت، جذابیت مرگ غیر قابل انکار است، مگر نه. خجالت زده ام می کند. هیلدا گفت، داریم یاد می گیریم که چگونه بمیریم، آیلین گفت، ولی من آمادگی یاد گرفتنش را ندارم؛ لوئیس داشت مستقیماٌ از یک بیمارستان دیگر که مکس هنوز در بخش آی. سی. یو. ی آن بود داشت می آمد، وقتی داشت در طبقه ی دوم از آسانسور بیرون می آمد تانیا را دید، با هم از راهروی براق و از کنار در باز اتاق بیمار ها عبور کردند و در این حین نگاه خود را از بیمارانی که در تخت خود فرو رفته بودند بر می گرفتنذ، بیمارانی که لوله در بینی شان بود و نور آبی تلوزیون بر روی شان افتاده بود، در این لحظه لوئیس به تانیا گفت، چیزی که من طاقت ندارم به آن فکر بکنم این است که یک نفر در حال مردن باشد و تلوزیون هم رو برویش روشن باشد.

 

الن گفت، حالا در قیافه اش بی تفاوتی و سردی عجیب و نگران کننده ای هست، همین من را مضطرب می کند، هر چند این حالت او باعث می شود در کنار ماندن او اسان تر شود. بعضی وقت ها بهانه گیر می شد. می گویند گفته، دیگر حوصله ندارم هر روز صبح بیایند و خون من را بگیرند، با این همه خون دارند چه کار می کنند؛ جن پرسید، پس چرا عصبانی نمی شد. بیشتر مواقع آدم از بودن با او لذت می برد چون خیلی دوست داشتنی بود، همیشه می گفت، تو چطوری، حالت چطور است. آیلین گفت، خیلی دوست داشتنی شده. تانیا گفت، آدم نازنینی است. (پائولو با اه و ناله گفت، نازنین، نازنین.) طبق اطلاعاتی که استیون داشت در ابتدا او حالش خیلی بد نبود، ولی داشت تجدید قوا می کرد، این بار دیگر کسی نگران بهبود نیافتن او نبود، دکترش گفته بود که اگر همه چیز به خوبی پیش برود تا ده روز دیگر از بیمارستان مرخص می شود، و مادر او نیز راضی شده بود که به می سی سی پی برگرددد، و کوئنتین هم پنت هاوس را داشت برای برگشتن او آماده می کرد. و او هنوز داشت خاطرات خود را می نوشت و ان را نشان کسی هم نمی داد، هر چند تانیا که اولین کسی بود که یک روز صبح در اواخر زمستان پیش او آمد و وقتی دید او دارد چرت می زند دفتر خاطرات او را برداشت و دزدانه نگاهی به ان انداخت، طبق گفته ی گرگ تانیا از دیدن دفتر خاطرات او وحشت کرد، و این وحشت به دلیل نوشته های او نبود بلکه به دلیل تغییری که دستخط او کرده بود: در صفحات اخیر دستخطش مغشوش و ناخوانا شده بود و خطوط نوشته اش هم نامرتب بود. اورسولا به کوئنتین گفت، داشتم با خودم فکر می کردم تفاوت بین داستان و نقاشی و عکس در این است که در داستان می توانی بنویسی، او هنوز زنده است. ولی در نقاشی یا داستان این ‹هنوز› را نمی توانی نشان بدهی. فقط می توانی زنده بودنش را نشان بدهی. استیون گفت، او هنوز زنده است.