نقدی بر کتاب «در میان گمشدگان» اثر دان شائون
همیشه یک نفر از پیش ما می رود
بورلی لوری
فرشید عطایی
در اواخر دهة 1970 یک ترانة سنتی مد بود که در آن با اندوه به این واقعیت اشاره می شد که در هر حال و در هر شرایطی ”همیشه یک نفر از پیش ما می رود.“ در مجموعة داستانی فراموش نشدنی و هراس انگیز دان شائون با نام «در میان گمشدگان» این موضوع که کسی ما را ترک خواهد کرد به طور مداوم وجود دارد.
یک شوهر جوان در آشپزخانه کله پا می شود، و تا وقتی همسرش او را پیدا کند جسدش کاملاً سرد شده. پسر 15 ساله ای با بی خیالی برای دوست خود دست تکان می دهد و می گوید: ”شاید فردا ببینمت“، بعد هم می رود پشت یک بوتة گل یاس و ناپدید می شود؛ 15 سال می گذرد ولی هنوز اثری از او نیست. چهار تا از جوان ترین و شاداب ترین برادران ایالت «وایومینگ» برای 25 سال به زندان فرستاده می شوند. یک عمو، برهنه بر روی صخره ای می نشیند و مغز خود را بیرون می ریزد. نوزاد ها مرده به دنیا می آیند و یا اندکی پس از تولد می میرند. یک مرد جوان تنها و بی کس، پس از رفتن به یک «بانک اسپرم» بر روی تخت خود دراز می کشد و با خود فکر می کند آیا در جایی از این دنیا کسی شبیه به او هست.
مادران به سفر می روند، پدران دست به فرار می زنند. در بعضی موارد آدم ها از جایی به جای دیگر می روند و تبدیل به چیزی می شوند که یکی از شخصیت ها آن را کاریکاتوری از خویشتن قبلی شان می خواند. تصور می کنند که دارند کوچک تر می شوند، دارند زندگیِ فرضیِ کس دیگر را تجربه می کنند یا در شرایط بی هوشی به سر می برند. «آیا وجود دارید؟“
ولی آدم هایی که این سؤال از آنها پرسیده می شود در واقع جواب را نمی دانند. یکی از آنها اینگونه نظریه می دهد: ”بعضی وقت ها پیش خودم فکر می کنم اگر کسی تو را نشناسد تو هیچ کس نیستی.“
در داستان بسیار زیبای عنوان کتاب، یک اتوموبیل به طرز مرموزی به درون بزرگ ترین دریاچة «نبراسکا» می رود. هیچ کس اتوموبیل را در حال پرتاب شدن به درون دریاچه ندید، هیچ کس صدای افتادن اتوموبیل به درون دریاچه را نشنید، و بنابراین اتوموبیل برای مدت شش هفته در آن دریاچه می ماند، این اتوموبیل تبدیل می شود به تابوتی برای خانوادة «موریسن» که قضیة گم شدنشان را همه می دانند؛ آنها با کمربند های بسته و چشمان کاملاً باز و مو های پریشان در اتوموبیل نشسته اند و مادر هم پشت فرمان است. پلیس در این بین تصاویری از خانوادة موریسن را به مردم شهر نشان داده: سه بچة خردسال شان، و مادر و پدرشان. مردم شهر گمان می کنند که آن خانواده را می شناسند، ولی از آنجایی که قضیة خانوادة موریسن از جای دوری چون «اکلاهما» گزارش شده، به ذهن هیچ کس نمی رسد که دریاچه را زه کشی کنند.
راوی کتاب «در میان گمشدگان» یکی از پسر های محل است، یک دانشجوی ترک تحصیلی به نام «شان» که در یک ویدیو کلوپ کار می کند. او به ما می گوید: ”مادرم یک کلبه در کنار دریاچه داشت. این کلبه از آن قسمت از دریاچه که جسد ها پیدا شد چندان دور نبود. وقتی اتوموبیل را از آب بیرون می کشیدند مادرم از ایوان پشتی نگاه می کرد. او می توانست صدای بی وقفة زنجیر یدکی را بر روی سطح ساکت و آرام دریاچه بشنود. اتوموبیل وقتی بالا آورده شد، آب قهوه ای و خاکستری رنگ از پنجره ها و صندوق عقب و کاپوت آن بیرون زد. پنجره های اتوموبیل نیمه باز بودند و اولین گمان مادر من این بود که احتمالاً حیواناتی نیز درون اتوموبیل هستند: ماهی مکنده و ماهی کپور و گربه ماهی و لابستر. بر روی بدنة سفید اتوموبیل خطوطی از جلبک چسبیده بود. مادرم وقتی دید تعداد پلیس ها دارد زیاد می شود روی خود را برگرداند.“
مادرِ «شان» تمایلی به دیدن جسد ها ندارد. او خودش به اندازة کافی غم و غصه دارد، و در فکر این است که بالاخره روزی به سفر برود. وقتی هم سرانجام می رود، «شان» در حالی که به به یاد خانوادة موریسن می افتد، برای پیدا کردن مادر خود، می دهد دریاچه را زه کشی کنند ولی اثری از مادرش نیست، نه در آن دریاچه و نه هیچ جای دیگر. و او مدام از خود می پرسد که مادرش کجا رفته.
در داستان «مرد ایمنی»، شخصیتی به نام «سندی»، کارمند بیمه، به شکل دیگری دچار نگرانی می شود. ”او (سندی) به معنی دقیق کلمه احساس پارانویی بودن نمی کند، هرچند بوی حوادث، بوی مرگ ناگهانی و غیر قابل توضیح، همیشه همراه او است.“ سندی در تلاش است تا با مرگ شوهر جوان خود کنار بیاید. البته سندی بیشتر ساعات زندگی خود را در فعالیت می گذراند؛ از دو دختر 8 و 10 سالة خود مراقبت می کند، سر کار می رود، با دوستی ناهار می خورد، با مادر بد قلق خود کنار می آید. اما ناباوری مانند توده ای مه، افکار او را احاطه می کند. او می ترسد که دیر یا زود مردم بفهمند ”که او واقعاً یکی از آنها نیست؛ اینکه او کاملاً در یک مکان متفاوت به سر می برد.“
سندی فقط با وجود یک عروسک بادکنکی در اندازة طبیعی یک آدم واقعی به نام «مرد ایمنی»، است که به آرامش می رسد. در بروشور این مرد عروسکی این جمله آورده شده: ”یار و یاور زنان برای زندگی شهری. یک عامل بازدارندة بصری برای اینکه وقتی در خانه تنها هستید یا در اتوموبیلتان دارید رانندگی می کنید دیگران گمان کنند که کسی از شما محافظت می کند.“ سندی هر روز صبح «مرد ایمنی» را باد می کند و آن را در اتوموبیل خود روی صندلی قسمت شاگرد می نشاند. شب هنگام او را روی یک صندلی در کنار صندلی می نشاند، رمانی را در دستش قرار می دهد (هر شب نیز یک کتاب تکراری را که اثری از میلان کوندرا است) و یک چراغ مطالعه را روشن می کند. اما سندی به وسیلة این عروسک به آرامش فراوانی دست یافته. او با این عروسک صحبت می کند، حتی در کنار آن می خوابد.
در داستان «می خواهم بدانم مرا داری کجا می بری“، «چریل» ـ زنی اهل شیکاگو که به زادگاه شوهرش در وایومینگ انتقال داده شده ـ از یک پرندة سخنگو به نام «بیل وحشی» نگهداری می کند. بیل وحشی در واقع به «وندل» برادر کوچک شوهرچریل تعلق دارد؛ وندل به اتهام تجاوز به عنف در زندان به سر می برد، و حال در غیاب وندل، چریل از بیل وحشی نگهداری می کند. بیل وحشی نیز به مانند «مرد ایمنی» جایگزین ترسناکی برای مورد واقعی است.
این ترسناکی در داستان «مسافران، آرامش خود را حفظ کنید“ شکل دیگری به خود می گیرد. این داستان اینگونه آغاز می شود: ”این ماری است با دختری در دهانش.“ ماجرای این داستان در یک کارنوال می گذرد و از دید شخصیت 22 ساله ای به نام هولیس» روایت می شود؛ هولیس نظاره گر رنج و عذابی است که این دختر از سوی خواهر زادة جوان خود «اف. دی.» متحمل می شود. هولیس از وقتی که برادرش ناپدید می شود نقش پدر این بچة 8 ساله را به عهده می گیرد. همانگونه که در ادامه مشخص می شود، دختری که دستش در گلوی مار است دختر صاحب باغ وحش است؛ او فراموش کرده بود که بعد از غذا دادن به موش صحرایی دست خود را بشورد. پدرش او را دعوا می کند: ”روزارییو خیال کرده که تو موش صحرایی هستی!“ و از بازدید کنندگان می خواهد که آرامش خود را حفظ کنند و به آنها می گوید که همه چیز تحت کنترل است. سرانجام دست دختر به زور از دهان مار خارج می شود، ولی هیچ کس آرامش ندارد، و هیچ چیز تحت کنترل نیست، همانطور که این قضیه در بسیاری از داستان های این مجموعه وجود دارد.
داستان های مجموعة «در میان گمشدگان» علیرغم عدم قطعیت های تیره و تاری که بر آنها سایه افکنده، با قطعیت خاصی دزدانه به طرف شـما می آیند. دان چـائون که مـجموعة داسـتـانی پـیشین او بـا عـنوان )پایان های جفت و جور) «Fitting Ends» مورد استقبال قرار گرفته بود، گاه گاه آثاری می آفریند که بیشتر مثل طرح های قلم انداز هستند تا داستان های کوتاه کامل، ولی بیشتر کار های او زندگی و طنزی تلخ را زمزمه می کنند . ترفندی که او در اینجا با مهارت بسیار به کار برده این است که با قطعیت در مورد آدم هایی نوشته که خود از قطعیت بی بهره اند. اگر شخصیت های داستانی او احساس می کنند که، همانطور که «شان» به هنگام توصیف خانوادة غرق شدة «موریسون» می گوید، ”مانند عالم خواب و رؤیا، نوعی مه تار در اطراف خود دارند“ ولی دان شائون به طور قطع و یقین چنین مهِ تاری را در اطراف خود ندارد.