دنیای مترجم

خبر - مقاله - داستان کوتاه - نقد فیلم - گفتگو.

دنیای مترجم

خبر - مقاله - داستان کوتاه - نقد فیلم - گفتگو.

دیوید فاستر والاس

 

  

 

نبوغ دیوید فاستر والاس و دیو زشت افسردگی

چایلدز واکر

بالتیمور سان

آگوست 2008

طبق گزارش های مختلفی که در هفته گذشته منتشر شد، "وینس یانگ" بازیکن تیم راگبی "غول های تنسی" وقتی داشته با یک روان درمانگر درباره مشکلات روانی اخیر خود صحبت می کرده حرف از خودکشی زده است؛ این اعتراف باعث شد تا بحث های زیاد و نا امید کننده ای از دید روان پزشکی در مورد این مسأله در رسانه ها صورت گیرد. دیگر کارشناس و بازیکن سابقی نبود که به یانگ نگوید بهتر است بچه بازی را کنار بگذارد و بر مشکلات روانی اش فائق آید. کل این ماجرا من را بسیار غمگین کرد. چون تمام جار و جنجالی که بر سر این قضیه در رسانه های آمریکا به راه افتاد مؤید این واقعیت بود که بسیاری از ما آمریکایی ها نسبت به سلامت روانی در این کشور چقدر نادان و جاهل هستیم. دست بر قضا در همان هفته دیو زشت افسردگی یی از با هوش ترین و خلاق ترین نویسندگان را از دنیای ادبیات گرفت.

وینس یانگ و دیوید فاستر والاس در نگاه اول نقطه اشتراک بسیار کمی داشتند، ولی والاس از نظر خیلی از همکاران من همانقدر کلمات را خلاقانه و پویا به کار می برد که یانگ توپ راگبی را. والاس که به طور مرتب برای نشریات معتبری چون نیویورکر و اسکوایر و پاریس ریویو و هارپرز داستان و مقاله می نوشت و در دانشگاه "پومونا" استاد نویسندگی خلاق بود، پس از 20 سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری افسردگی در صبح روز جمعه دوازدهم سپتامبر به زندگی خود پایان داد. من هم مثل همه وقتی این خبر را شنیدم احساس کردم که یک نفر با مشت توی شکمم زده است.

ورزشی نویسان ماهر، دست کم آنهایی که من همیشه تحسین شان کرده ام، همیشه در درجه اول خود شان را نویسنده می دانند و در درجه دوم طرفدار ورزش. ورزش پرده پسزمینه یا صحنه بزرگی برای درام وجود انسان است. والاس هر از گاهی درباره ورزش مطلب می نوشت – بیشتر هم ورزش تنیس (روی چمن). او در دوره نوجوانی ورزش تنیس را با مهارت کامل بازی می کرد و پیوند زاویه بندی و هنرمندی در این ورزش را خیلی دوست داشت. ولی او آنقدری که درباره زندگی می نوشت درباره تنیس نمی نوشت. قدرت والاس در نویسندگی این بود که می توانست درباره همه چیز به خوبی بنویسد. او یک بار قبول کرد که برای مجله آشپزی "گورمه" (Gourmet) از "جشنواره لابستر" گزارش تهیه کند. او یک مقاله شش هزار کلمه ای معروف با عنوان "به لابستر احترام بگذارید" برای این مجله نوشت که بخشی از آن یک تفکر فیزیولوژیک و فلسفی در باب رعایت نکات اخلاقی در هنگام جوشاندن لابستر بود. پاورقی های زیادی که در کار های داستانی و مطبوعاتی اش می نوشت به مشخصه نویسندگی اش تبدیل شد، پاورقی هایی که هم خنده دار بودند و هم غم انگیز.

افسردگی و مکان های تاریکی که ذهن و روان انسان بعضی وقت ها سر از آنجا ها در می آورد، چیزی نیست که آدم به همین راحتی "تصمیم" بگیرد که بر آن فائق شود، مثل اینکه یک بیمار سرطانی تصمیم بگیرد که بر بیماری اش فائق شود! درک این قضیه برای بیشتر آدم ها کار سختی است، و برای آنهایی که اهل ورزش هستند سخت تر، صرفا به این دلیل که بخش زیادی از ورزش در ارتباط با مردانگی است و این فکر که هر رقابت ورزشی ای از جهاتی، جایگزین روان شناختی و جاهل مآبانه ای برای جنگ و مبارزه است! والاس بر اساس همین موضوع مقاله درخشانی در مجله نیویورک تایمز منتشر کرد و در آن نوشت که تماشای بازی تنیس "راجر فدرر" برای او مثل از سر گذراندن یک تجربه مذهبی است.

والاس در بخشی از این مقاله نوشت: "هدف از انجام ورزش های رقابتی دستیابی به زیبایی نیست. ورزش هایی که در سطوح بالا انجام می شوند مکانی برای بیان زیبایی های انسانی هستند. این قضیه ربط چندانی به شهامت جنگیدن ندارد." من هیچ ترسی ندارم از اینکه بگویم عاشق نوشته های والاس هستم. (هشت سال پیش وقتی برای مصاحبه استخدامی به دفتر روزنامه "بالتیمور سان" رفتم رمان "شوخی بی پایان" تنها کتابی بود که همراه خودم داشتم.) من تنها نیستم. نویسندگان و مؤلفان با استعداد ها و آرزو های مختلف دارند به خاطر مرگ والاس سوگواری می کنند. والاس بار ها و بار ها سعی کرده بود با افکار سیاه توی سرش کنار بیاید. من امیدوارم بعضی از جواب هایی را که والاس نتوانست پیدا کند، وینس یانگ بتواند پیدا کند.

 

 

 

به یاد "دیوید فاستر والاس" 2008-1962  

بدون او چه خواهیم کرد؟

لورا میلر

فرشید عطایی

مجله "سالن"

سپتامبر 2008

می گفت در دنیایی که پر از تبلیغات و سرگرمی و دانستگی کورکورانه و طنز سطحی است، رمان نویس بودن چه کار سختی است. او درباره غیر ممکن بودن دیوانه کننده این قضیه می نوشت که نتوانی خودت را بکاوی بدون اینکه خودت را بکاوی خودت را بکاوی و الی آخر، تا ابد، یک خود شیفتگی مارپیچی سرگیجه آور؛ چون حتی بی رحمانه ترین شکل خود نگری هم می تواند امکان را نادیده  بگیرد که شما هزمان به خود تان بابت واکاوی روح تان تبریک بگویید و اینکه دارید ژست می گیرید. او به سختی تلاش می کرد تا صادق باشد، و به دنیای پیرامون خود توجه کند چون او به شدت به این موضوع دقت می کرد که ما چند بار "صادق" و "دقیق" هستیم و مایلیم که دیگر بحث را ادامه ندهیم. او از نظم و تلاش روزانه حرف می زد، چون تنها مشخصه ضروری ای که در تمام آثارش دیده می شود ارتباط بین فروتنی و دانایی است.

شاید یک روزی برای مان توضیح بدهند که چرا دیوید فاستر والاس در تاریخ 12 سپتامبر سال 2008 جان خودش را گرفت، ولی هر کسی که خواننده آثار او بوده باشد به راحتی متوجه شده که حال و هوای داستان های او در سال های اخیر بسیار سیاه تر از گذشته شده بود. رمان "شوخی بی پایان" هرچند طبق آنچه خود نویسنده به عنوان هدفش از نگاشتن آن بیان کرده، کتابی "غمگین" است، ولی در عین حال مملو از طنز و از آن نوع انرژی آفرینشگر و خلاقانه است که ایجاد امیدواری می کند، این اعتقاد که قصه ممکن است آنچه را که گفته شده به رستگاری برساند. مجموعه داستان کوتاه "فراموشی" که آخرین کتابی بود که فاستر والاس قبل از مرگش منتشر کرد، نشان می دهد که شخصیت ها یکی پس از دیگری نمی توانند کاری کنند که زندگی به چیز قابل تحملی تبدیل شود. در حالی که "دان گیتلی" و "هل اینکاندزا" (ظاهرا) قهرمانان رمان "شوخی بی پایان" می جنگند تا در جاده ای در بیایان دوام بیاورند، مردان و زنان رمان "فراموشی" در بیشتر موارد اصلا نمی توانند خود شان را قانع کنند که چنین جاده ای و راهی وجود دارد.

ولی باز هیچ یک از این شخصیت ها در این زمینه بالا تر از "نیل" قرار ندارند. "نیل" راوی داستان Good Old Neon مردی است که تمایل به خود کشی دارد و در پایان می فهمیم که دیوید فاستر والاس آن را بر اساس شخصیت یکی از همکلاسی های سابق خود نوشته است. والاس مشغول ورق زدن کتاب سال دبیرستان خود است و عکس همکلاسی مرده خود را می بیند و به یاد گذشته ها می افتد و افکار والاس که سوسو می زنند 40 صفحه را به خود اختصاص می دهند و آخرین پاراگراف داستان خلاصه ای از کل این 40 صفحه را ارائه می کند. نمی توان در مقابل این فکر مقاومت کرد که انگیزه های "نیل" برای پایان دادن به زندگی خود که البته در دنیایی داستانی و تخیلی صورت می گیرد – او خودش را آدمی کاملا ناقلا و ریاکار می داند – در واقع انگیزه های واقعی خود والاس بوده اند، ولی چنین نتیجه گیری هایی فقط نا امیدی و یأس نویسنده را بیشتر می کرد.

به نظر من والاس فکر می کرد که یک راه خروج از تصنع هزار تو گونه ای که "نیل" در آن گیر افتاده، و رهایی اش از این وسواس که در برخورد با هر کس "تصویر مشخصی" از خودش را در معرض فروش بگذارد، این است که همدردی تخیلی شدیدی از خودش نشان بدهد. اگر والاس می توانست خودش را قانع کند که ذره ای با درونیات "نیل" همذات پنداری کند، حداقل شاید می توانست اندکی کمتر احساس تنهایی کند. او با نوشتن این داستان می توانست هر چه بیشتر از احساس تنهایی در دیگران بکاهد، همان طور که سایر نویسندگان این احساس را در وجود او کمتر کرده بودند. و این تا حدودی هدف ادبیات بود، وظیفه ای که این هدف منحصرا مناسب آن بود. شاید والاس هم در بعضی موارد همین هدف را سر لوحه کار خود قرار داد و همین موضوع هم باعث شد که کمی بیشتر زنده بماند. بنابراین اگر نتیجه گیری کنیم که داستان Good Old Neon درباره رنج و عذاب خود والاس بوده، در واقع به او خیانت کرده ایم. این نتیجه گیری اصرار بر این ادعا است که بدون توجه به تلاش های شدید او برای گریز و رهایی، در درون خود گیر افتاده بود، و دغدغه اش فقط خودش بود.

شاید نهایتا این چیزی بود که او به آن فکر می کرد، ولی این فکر او اشتباه بود. او نویسنده در قید حیات محبوب من بود، و می دانم که نویسنده محبوب خیلی های دیگر هم بود. منتقدانش او را محکوم می کردند به اینکه می خواهد خود نمایی کند؛ می خواهد توجه همه را به هوش و استعداد خود جلب کند، ولی آنها هم اشتباه می کردند. منظور والاس از آن همه توضیحات پاورقی و جملات معترضه این بود که به درد و رنج ناشی از خود آگاهی اذعان کند و همچنین تفاوت بین اندازه و سرعت هر چیزی را که در درونت مثل برق می گذرد و ذره ناکافی ای از آنچه با دیگران در میان می گذاری، نیز نشان بدهد. من متوجه قضیه هستم، ولی با این حال، هر بار که شخصیت های داستانی او را می بینم با خودم می گویم: هی! من تو را می شناسم. شاید همه اش یک توهم بود (خود والاس اولین کسی بود که به توهم گونه بودن شخصیت هایش اعتراف می کرد) ولی هر چه بود موجب می شد که من کمتر احساس تنهایی کنم.

من یک بار با والاس مصاحبه کردم، در سال 1996. یک بار خواننده ای از من خواسته بود که از او بخواهم نامه ای برای یک دوست بسیار مریض بنویسد؛ من از او خواستم و او هم نامه ای نوشت. شک ندارم آنهایی که او را بیشتر می شناختند – از جمله دانشجویان بی شمارش – خیلی بیشتر از من می دانند که او چه انسان مهربان و گشاده دستی بوده. ولی واقعیت این است که شناخت من از او در حد شناخت خواننده از نویسنده است. فکر می کردم می توانم او را "ببینم"، حتی اگر او نمی توانست من را ببیند، حتی اگر او نمی توانست (به وضوح) خودش را ببیند. بار دیگر، تنهایی کمتر.

هر نویسنده ای در پی این است که کتابی بنویسد که فروش داشته باشد، ناشرس را از خودش راضی نگه دارد، نظر مثبت منتقدان را به خود جلب کند، و از تحسین همکارانش برخوردار شود، و والاس هم در پی دستیابی به چنین چیز هایی بود، در عین حال که از داشتن چنین خواسته هایی کمی خجالت می کشید و به شدت نسبت به این موضوع آگاهی داشت که دستیابی به هیچ کدام از این خواسته ها نمی توانست او را خوشحال و راضی کند. با این همه، تمام نویسندگان بزرگ – و من شک ندارم که او نویسنده بزرگی بود – یک هدف بر تر را دنبال می کنند: اینکه حقیقت را بگویند. کار خاص دیوید فاستر والاس این بود که برای ما این شرایط را فراهم کند که ببینیم گفتن حقیقت به چه عمل نگران کننده و پیچیده و دشوار و در عین حال ضروری تبدیل شده است؛ نه فقط برای او بلکه برای همه ما... بدون او چه خواهیم کرد؟

  

 

نویسندگان از دیوید فاستر والاس می گویند

یک انسان واقعی

جویس کرول اوتس، نویسنده

من هم مثل بسیاری از خوانندگان چیزی که در مورد دیوید فاستر والاس خیلی توجهم را جلب می کرد انرژی و شور و هیجان و هوش و ذکاوت درخشان او بود. بینش او، هم بازیگوشانه بود و هم آخر زمانی، و با سبک غیر قابل تقلیدش به زیبایی تطابق داشت. او یک داستان کوتاه غم انگیز دارد به اسم "تجسد کودکان مرده" که چهار صفحه بیشتر نیست و من این بخت را داشته ام که آن را در مجموعه "بهترین داستان های کوتاه آمریکایی اکو" بیاورم. او که به خاطر نوشتن رمان بسیار حجیمش یعنی رمان هزار صفحه ای "شوخی بی پایان" به نویسنده "ماکسیمالیست" معروف بود با توجه به این داستان چهار صفحه ای می توانست مینیمالیست درخشانی هم باشد. دو سال پیش بود که ما امیدوارانه تلاش می کردیم تا او را برای ایراد سخنرانی به دانشگاه پرینستون بیاوریم؛ حتی برای آمدن او برنامه ریزی هم شد ولی این برنامه ناگهان لغو شد و دیگر هرگز صحبتی از آن به میان نیامد. خیلی غم انگیز است که او دیگر هرگز به دانشگاه پرینستون نخواهد آمد، و آن عده از ما که او را از نزدیک ندیده بودیم دیگر هرگز او را نخواهیم دید.

اس ون برکرتس، مقاله نویس (Sven Birkerts)

من اولین بار در سال 1989 بود که با کار های دیوید فاستر والاس آشنا شدم. من آن موقع در مجله ای به اسم "ویگ وگ" که عمر بسیار کوتاهی داشت یک ستون ماهانه داشتم. وظیفه ای که بر عهده من گذاشته شده بود این بود که آثار غیر معمول و متفاوت را کشف کنم، و چیز هایی را بیرون بکشم که خارج از جریان اصلی ادبیات بودند، و من مجموعه داستان های کوتاه او به نام "دختری با مو های عجیب" را پیدا کردم؛ عنوان این کتاب من را جذب خود کرده بود. این کتاب دقیقا همان چیزی بود که من برای کارم نیاز داشتم. نثر او به ظرز زیبایی زمخت بود و به نظر می رسید چیزی را دارد از صافی لحظه عبور می دهد که هیچ کس دیگر عبور نداده بود. یک جور پارچه تمسخر آمیز بود با آستر غنایی. من در آن ستون، از داستان های او تعریف و تمجید کردم. چند هفته پس از چاپ شدن آن ستون، نامه ای از نویسنده کتاب دریافت کردم؛ نامه ای تشکر آمیز و دلنشین و حتی بی ریا. گفت در کمبریج زندگی می کند و بد نیست که قهوه ای با هم بخوریم. با هم در "کافه پامپلونا" قرار گذاشتیم و در آنجا همدیگر را دیدیم. دیوید آن زمان در اواخر دهه بیست عمرش قرار داشت، من که از دیدن او با نا باوری شوکه شده بودم لایه های بسیاری زیادی از تصویری را که در تخیلم از او داشتم کنار زدم تا تصویر مردی بلند قامت و لاغر و، بله، به ظاهر جوان را ببینم که در پیاده رو ایستاده بود. در کافه با هم از "جان بارث" و دانشگاه "هاروارد" (آن موقع داشت در زمینه فلسفه کاری انجام می داد) صحبت کردیم. او با من از پدرش صحبت کرد. پدرش زیر نظر یکی از مریدان "ویتگنشاین" یعنی "نورمن مالکولم" در انگلیس درس خوانده بود. دیوید با جدیت بسیار شدیدی به من گفت پدرش وقتی داشته او را در تختخواب می گذاشته برایش کتاب های فلسفی می خوانده است. او آدمی بی نهایت عصبی و در عین حال مؤدب بود. بعد از آن یکی دو بار بیشتر سر و کار ما به هم نیفتاد. در اوایل دهه 1990 (قبل از انتشار رمان "شوخی بی پایان" او رمان "اصلاحات" جاناثان فرانزن") بود که موافقت دوست عالی خود "جاناثان فرانزن" را برای اجرای برنامه ای به منظور بررسی چشم انداز ادبیات داستانی آمریکا جلب کرد. من هم مجری این برنامه بودم. حدود سی نفر ر این برنامه شرکت کرده بودند. بعد از آن هم شاید پنج سال پیش بود که در یک برنامه رادیویی در کنار هم قرار گرفتیم و با هم حرف زدیم... درباره چشم انداز ادبیات داستانی در آمریکا. او آن زمان با آن مو های بلندش شهرتی برای خودش به هم زده بود. من هم در مدتی که در استودیو در کنارش بودم از حرف هایش یکه می خوردم. یادم هست یکی از کسانی که به برنامه ما تلفن کرد، یعنی در واقع آخرین نفر، "سینثیا اوزیک" بود. وقتی زمان برنامه مان به پایان رسید از دبیر برنامه پرسید آیا امکانش هست که صحبتش را با سینثیا اوزیک به پایان برساند. ولی من مجبور بودم برنامه را با عجله به پایان برسانم، به همین خاطر آرام زدم روی شانه اش که یعنی خداحافظی کن. او هم به من نگاه کرد و – خوب یادم هست – با لحنی عصبی و به طرز طیبایی مؤدبانه گفت: "متشکرم خانم اوزیک." لحن او کاملا مؤدبانه بود.

دیو اگرز، نویسنده (Dave Eggers)

ما در سال 1996 مجله ای در می آوردیم به اسم "مایت" (Might). در همان زمان بود که برای اولین بار با دیوید فاستر والاس تماس گرفتیم. ما رمان "جاروی سیستم" ش را خوانده بودیم و از او خواستیم که برای ما چیزی بفرستد؛ داستانی، مقاله ای، یادداشت کوتاهی. او هم مقاله ای برای ما فرستاد درباره زندگی در عصر ایدز. آن مقاله بهترین مطلبی بود که ما در آن مجله منتشر کرده بودیم. یادم هست مقاله ای را که برای ما فرستاده بود کاملا بدون هر گونه اشتباهی بود، نه خطای نگارشی داشت و نه ایراد نقطه گذاری؛ یعنی در واقع اصلا نیازی به ویرایش نداشت. ولی یکی از ویراستار های ما تا مقاله دستش آمد شروع کرد به غلط گیری با خودکار قرمز، طوری که انگار نوشته ای از یک آدم تازه کار را دارد غلط گیری می کند. ولی ما خیلی به موقع به خود مان آمدیم و فهمیدیم این آدم خیلی بیشتر از آنچه ما درباره نویسندگی می دانیم و یا می توانیم بدانیم، می داند. یکی دو سال بعد بود که او را از نزدیک دیدم. آن موقع در مجله "اسکوایر" کار می کردم. او هم به تازگی داستانی در این مجله منتشر کرده بود. من و "آدرین میلر" (دبیر بخش ادبیات داستانی مجله اسکوایر در آن زمان) او را به یک رستوران ارزان در همان نزدیکی بردیم. وقتی دیدم مثل من زیاد به غذا اهمیت نمی دهد و شناخت چندانی از غذا ها ندارد، خیالم راحت شد. آن رستوران برای هر دو ما مکان آرمش بخشی بود. ما با هم درباره زندگی در ایلینوی و اینکه من به در آنجا به دانشکده ای رفتم که پدرش در آنجا درس می داد و لذت ها و چیز های عجیب و غریب ایلینوی با هم حرف زدیم. او آدم با مزه ای بود و بی نهایت مؤدب، و اصلا هم اهل تظاهر نبود. همانطور که همه تا حالا گفته اند و خواهند گفت، دقیقا همان چیزی بود که آدم امیدش را داشت؛ او همان انسانی بود که شما دوست داشتید آن کتاب ها را نوشته باشد. دو، سه دقیقه اگر با او بودید همه چیز را در مورد او می فهمیدید. او یک انسان واقعی بود، خیلی بیشتر از آنچه در تصور تان بگنجد رفتار خودمانی و طبیعی داشت، که این موضوع با توجه به چیز هایی که مثل یک مهندس بر روی کاغذ می نوشت بسیار قابل توجه بود. چند ماه بعد از آن، ما مجله "مک اسوینیز" (McSweeney's) را منتشر کردیم، و پیش خود مان گفتیم چاپ این مجله بدون نوشته ای از والاس غیر ممکن است. خدا را شکر، او هم بلافاصله مطلبی را برای مان فرستاد و ما هم با خیال راحت مجله مان را منتشر کردیم. ما واقعا به همکاری او و تشویقش برای جلو رفتن نیاز داشتیم، چون ما – دست کم در ابتدای کار – به دنبال تمرکز بر روی ادبیات داستانی تجربی بودیم، و او در این حوزه از همه جلو تر بود و به همین دلیل شروع این کار بدون همکاری او مسخره بود. او به همراه مطلبش یک چک به مبلغ 250 دلار هم فرستاده بود. او این پول را برای کمک به مجله اهدا کرده بود و این عجیب و غریب ترین کار بود. او اولین اهدا کننده به مجله ما بود، ولی اصرار داشت که در این مورد در شماره نخست مجله حرفی زده نشود. من دلم نمی خواست آن چک را نقد کنم؛ دلم می خواست آن را نگه دارم، قاب کنم، و به آن زل بزنم. رابطه من با والاس در حد نامه نگاری های حرفه ای بود. هرچند من او را خیلی بیشتر از آنچه زبانم بتواند بیان کند او را هم به عنوان یک انسان و هم به عنوان نویسنده تحسین می کردم، ولی دوستی ما هیچ وقت از حد یک رابطه شغلی و حرفه ای فرار تر نرفت. من از او می خواستم هر چیزی را که می تواند برای ما بفرستد و هر چیزی را که می فرستاد منتشر می کردیم.

زیدی اسمیث، نویسنده (Zadie Smith)

او نویسنده محبوب من بود. به نظر من کسی در بین نویسندگان در قید حیات همتراز او نبود. ما با هم مکاتبه داشتیم و چند بازی هم او را از نزدیک دیدم ولی وقتی او را از نزدیک می دیدم زبانم بند می آمد و دستانم می لرزید. کتاب های او برایم خیلی مهم بودند؛ او آدمی بود با خلوص عالی. من در حضور او احساس شرم می کردم، هر چند او همیشه حواسش بود که کاری کند اطرافیانش با او راحت باشند. خلوصی که در وجود او می دیدی همان خلوصی بود که در کتاب هایش وجود داشت؛ "اگر قرار است چیزی بگوییم، بیایید حد اقل حقیقت را بگوییم." او تا آنجا که من فهمیدم در داستان هایش همین اصل را دنبال می کرد. همین اصل هم باعث می شد که کتاب هایش برایم بسیار زیبا و خواندن شان بسیار اساسی و ضروری بشود. تنها استثنائی که در مورد نوشته های او وجود داشت کاربرد ریاضی بود، و من هم آنقدر خنگ بودم که آن ریاضی ها را نمی فهمیدم. یک روز اندکی پس از چاپ کتابش به من زنگ زد و خیلی عذر خواهی کرد و گفت: "نه، ببین برای فهمیدن ریاضی توی این کتاب، در حد دبیرستان ریاضی بلد باشی کافی است. خودم هم ریاضی را فقط در همین حد بلدم." او آدم خیلی با مزه ای بود. او یک نابغه واقعی بود، که نابغه بودن در ادبیات به اندازه مهربان بودن کمیاب است، و او مهربان هم بود. او نویسنده محبوب من، و قهرمان ادبی من بود. دوستش داشتم و همیشه جایش خالی خواهد بود.    

      

داستانکی از دیوید فاستر والاس  

تاریخچه به شدت فشرده زندگی در دوره پسا صنعتی    

 

پلاشرز بهار 1998  

 

وقتی به هم معرفی شدند، مرد مزاحی کرد، به امید اینکه دوست داشته شود. زن به شدت خندید، به امید آنکه دوست داشته شود. بعد هر کدام به تنهایی با ماشین به سمت خانه راندند، نگاه شان مستقیم به جلو، و چهره شان همچنان در هم کشیده. مردی که آن دو نفر را به هم معرفی کرده بود خیلی از آنها خوشش نمی آمد، هر چند طوری رفتار می کرد که گویی از آنها خوشش آمده، و نگران بود که روابط خوبش با دیگران را همیشه حفظ کند. هر چه باشد، هیچ کس نمی دانست، حالا یک نفر می دانست.