گفتگویی با گابریل گارسیا مارکز
از مصاحبه متنفرم!
من نویسندگی را کاملا اتفاقی شروع کردم، شاید فقط به خاطر اینکه به یکی از دوستانم ثابت کنم که نسل من هم توانایی خلق نویسنده را دارد. بعد از آن دیگر در دام نویسندگی برای لذت بردن افتادم، و دام بعدی هم این بود که فهمیدم در تمام دنیا چیزی را به اندازه نویسندگی دوست ندارم.
شما گفته اید نویسندگی لذت بخش است؛ از طرف دیگر گفته اید که نویسندگی به جز درد و رنج چیزی نیست. بالخره کدام درست است؟
هر دو تای اینها درست است. در اوایل کارم، یعنی موقعی که داشتم حرفه نویسندگی را یاد می گرفتم سرخوشانه می نوشتم، تقریبا بدون احساس مسؤلیت. یادم هست در آن روز ها بعد از اینکه کار روزنامه نگاری ام را حول و حوش ساعت دو یا سه صبح تمام می کردم می توانستم چهار، پنج، و حتی ده صفحه از یک کتاب را بنویسم. یک بار هم یک داستان کوتاه را در یک نشست نوشتم.
و حالا چطور؟
حالا اگر بتوانم از صبح تا شب یک پاراگراف درست و حسابی بنویسم احساس خوشبختی می کنم! با گذشت زمان، عمل نوشتن برایم خیلی دردناک شده است.
چرا؟ شما می گفتید آدم هر چقدر در نویسندگی ماهر تر بشود، نوشتن هم برایش راحت تر می شود.
آدم وقتی ماهر تر می شود حس مسؤلیتش هم بیشتر می شود. کم کم احساس می کنی هر کلمه ای که می نویسی وزن بیشتری دارد، و اینکه بر آدم های بیشتری تأثیر می گذارد.
این شاید یکی از عواقب شهرت باشد. آیا این مسأله برای تان آزار دهنده است؟
نگرانم می کند. در قاره ای که هنوز آمادگی داشتن نویسندگان موفق را ندارد، بد ترین اتفاقی که برای یک موفقیت ادبی یک آدم بی کار می تواند رخ بدهد این است که کتاب هایش را روی هوا ببرند. متنفرم از اینکه عینکی برای دید عموم باشم. از تلوزیون و کنگره و کنفرانس و میز گرد متنفرم.
مصاحبه چطور؟
بله، از مصاحبه هم متنفرم. برای هیچ کس آرزوی موفقیت نمی کنم. رسیدن به موفقیت مثل این است که یک کوهنورد جان خودش را به خطر بیندازد تا به قله کوه برسد و وقتی هم بالاخره به آنجا می رسد چه کار می کند؟ دوباره بر می گردد به همان پایین، و یا سعی می کند که با احتیاط و احتمالا با همان مقدار عزتی که در هنگام صعود کردن داشته، به پایین برگردد.
شما وقتی جوان بودید و مجبور بودید از طریق مشاغل دیگر امرار معاش کنید، شب ها می نوشتید و خیلی هم سیگار می کشیدید.
چهل نخ سیگار در یک روز.
و حالا چطور؟
حالا دیگر سیگار نمی کشم و فقط در طول روز کار می کنم.
صبح ها؟
از ساعت نه صبح تا سه عصر در یک اتاق ساکت که به خوبی گرم است. سر و صدا و هوای سرد باعث حواس پرتی ام می شود.
آیا مثل سایر نویسندگان از دیدن کاغذ سفید غم تان می گیرد؟
بله، بعد از هراس از مکان های بسته، دیدن صفحه سفید برایم نگران کننده ترین چیز است. البته بعد از اینکه یک سری توصیه های همینگ وی را خواندم دیگر احساس نگرانی نکردم. او می گفت هر وقت بدانی که روز بعد قرار است کارت را چگونه ادامه بدهی بهتر است کارت را شروع کنی.
نقطه شروع یک کتاب برای شما چیست؟
یک تصویر بصری. فکر کنم بقیه نویسندگان نوشتن کتاب خود را با یک ایده یا مفهوم شروع می کنند. من همیشه نوشتنم کتاب را با یک تصویر شروع می کنم. مثلا نوشتن داستان "خواب بعدازظهر سه شنبه" که از نظر خودم بهترین داستان کوتاهم است، با دیدن یک تصویر آغاز شد؛ تصویر یک زن و یک دختر جوان که لباس مشکی پوشیده بودند و با یک چتر مشکی در دست در زیر آفتاب سوزان در شهری متروکه قدم می زدند. در داستان "توفان برگ" تصویر پیر مردی را می دیدم که نوه اش را به مراسم خاکسپاری می برد. تصویری که باعث شد رمان "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد" را بنویسم تصویر مردی بود که در بازار "بارانکیلا" منتظر شروع کار بود. او با یک جور اضطراب توأم با سکوت انتظار می کشید. سال ها بعد در پاریس دیدم خودم منتظر یک نامه ام – احتمالا یک حواله – و این انتظار توأم با همان اضطراب بود، و من به یاد آن مرد توی داستان افتادم.
برای نوشتن رمان "صد سال تنهایی" چه تصویری در مقابل دیدگان تان قرار گرفت؟
پیرمردی که بچه ای را برای تماشای یخ که در یک سیرک به نمایش گذاشته شده بود، می برد.
آیا این پیرمرد همان پدربزرگ شما بود؛ سرهنگ مارکز؟
بله.
آیا این اتفاق واقعا رخ داد؟
به آن صورت دقیق نه، ولی یک اتفاقی واقعی به من الهام داد. یادم هست وقتی در آراکاتاکا پسر بچه خیلی کوچکی بودم پدربزرگم یک روز من را به یک سیرک برد تا یک شتر یک کوهانه را ببینم. یک روز دیگر وقتی به او گفتم که در سیرک نمایش یخ را ندیدم، من را به مجتمع شرکت تولید کننده موز برد و از آنها خواست یکی از جعبه های ماهی یخ زده را باز کنند و به من گفت دستم را توی آن بگذارم. تمام رمان "صد سال تنهایی" با همان یک تصویر شروع شد.
پس شما دو تا از خاطره های تان را با هم ترکیب کردید و به اولین جمله رمان صد سال تنهایی رسیدید. این جمله دقیقا چه بود؟
"سال های سال بعد، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا پای جوخه اعدام، می بایست آن بعد از ظهر دور را به یاد می آورد که پدرش او را برده بود تا برای اولین بار یخ را ببیند."
شما معمولا برای اولین جمله کتاب خیلی اهمیت قائلید. یک بار به من گفتید که نوشتن اولین جمله کتاب خیلی بیشتر از نوشتن کل کتاب وقت تان را می گیرد. چرا؟
چون اولین جمله کتاب در واقع آزمایشگاهی برای آزمایش کردن سبک و ساختار و حتی طول کتاب است.
آیا وقت زیادی را صرف نوشتن رمان می کنید؟
نوشتن رمان نه. نوشتن رمان طی روند خیلی سریعی انجام می شود. رمان صد سال تنهایی را در کم تر از دو سال نوشتم. ولی قبل از اینکه برای نوشتن این رمان پشت ماشین تحریر بنشینم پانزده، شانزده سال به چگونگی نوشتن آن فکر کردم.
فکر نوشتن رمان "پاییز پدر سالار" هم برای اینکه به بلوغ لازم برسد همین قدر زمان برد. رمان "وقایع نگاری یک مرگ پیش بینی شده" را چند سال در ذهن تان پردازش کردید؟
سی سال.
چرا اینقدر طولانی؟
وقتی آن اتفاق در سال 1951 رخ داد، علاقه من به آن به عنوان مصالح داستانی نبود بلکه برای نوشتن یک مقاله روزنامه ای بود. ولی آن ژانر در آن زمان در کلمبیا خیلی خوب جا باز نکرده بود، و من هم از طرفی یک روزنامه نگار شهرستانی ساده لوح در یک روزنامه محلی بودم و این روزنامه هم هیچ علاقه ای به این سوژه نداشت. چندین سال بعد از منظر ادبیات به آن حادثه فکر کردم، ولی همیشه به یاد این موضوع می افتادم که مادرم اگر بفهمد اسم بسیاری از خویشاوندان و دوستانش در کتابی آمده که پسرش آن را نوشته، چقدر ناراحت و برآشفته می شود. ولی حقیقت ایت است که من هنوز چندان جذب این سوژه نشده بودم تا اینکه سال های سال به آن فکر کردم تا اینکه متوجه شدم این سوژه چه مصالح داستانی به درد بخوری دارد – اینکه دو تا آدمکش در حالی که نمی خواستند مرتکب جنایت شوند و نهایت تلاش شان را کردند تا کسی را پیدا کنند که جلوی وقوع آن جنایت را بگیرد، که البته موفق نشدند. این در واقع تنها عنصر منحصر به فرد توی درام مزبور است، باقی قضایا در آمریکای لاتین نسبتا عادی است. در زندگی واقعی، داستان تقریبا بیست و پنج سال پس از وقوع آن جنایت رخ می دهد، یعنی وقتی که شوهر نزد همسر اخراج شده خود باز می گردد، ولی همیشه به نظرم می رسید که این کتاب باید با تشریح دقیق جنایت به پایان برسد. من برای اینکه راوی ای داشته باشم که بتواند در ساختار زمان مند رمان آزادانه حرکت کند رمان را از دید راوی اول شخص نوشتم، و این اولین باری بود که از دید راوی اول شخص استفاده می کردم. بنابراین اتفاقی که افتاد این بود که پس از گذشت سی سال چیزی را فهمیدم که ما رمان نویس ها معمولا فراموش می کنیم: اینکه بهترین فرمول ادبی همیشه "حقیقت" است.
همینگ وی معمولا می گفت نباید درباره یک سوژه خیلی زود یا خیلی دیر بنویسی. آیا نگران نبودید که داستانی را در ذهن تان دارید و آن را نمی نویسید؟
من هرگز به ایده ای علاقه مند نبوده ام که نتواند در مقابل سال ها بی توجهی مقاومت نکند. اگر این ایده خوبی باشد که بتواند مثل صد سال تنهایی پانزده سال تاب بیاورد و یا مثل پاییز پدر سالار هفده سال و مثل وقایع نگاری یک مرگ پیش بیی شده سی سال مقاومت کند دیگر آن وقت هیچ چاره ای ندارم به جز اینکه آن را بنویسم.
شما یاد داشت برداری هم می کنید؟
به جز چند مورد یادداشت عجیب، هرگز این کار را نمی کنم. من بر اساس تجربه فهمیده ام که هر وقت یادداشت برداری کنی به جای اینکه به کتاب فکر کنی به یادداشت هایت فکر می کنی!
آیا کار تان را زیاد تصحیح می کنید؟
شیوه کار من از این جهت خیلی تغییر کرده. جوان که بودم خیلی سر راست می نوشتم، چند نسخه از نوشته ام تهیه می کردم و یک دور آن را بازنگری می کردم. ولی حالا در همان ضمن که می نویسم خط به خط نوشته ام را تصحیح می کنم طوری که در پایان روز دیگر بر روی صفحه ای که نوشته ام علامت ها یا ضربدر های کثیف وجود ندارد و برای چاپ تقریبا آماده است.
آیا کاغذ زیاد پاره می کنید؟
خیلی خیلی، آنقدر که باور تان نمی شود. شروع می کنم به تایپ کردن یک صفحه...
...همیشه تایپ می کنید؟
همیشه.
با ماشین تحریر برقی. وقتی کلمه ای را که نوشته ام دوست ندارم و یا وقتی که دچار
اشتباه تایپی می شوم یک جور حس شرارت یا جنون یا وسواس مرا وا می دارد که کاغذ را
از ماشین تحریر بیرون بکشم و تایپ را از نو شروع کنم. مثلا برای نوشتن یک داستان بیست
صفحه ای ممکن است تا یک صد برگ کاغذ را حیف و میل کنم. و این یعنی که من نتوانسته
ام این فکر جنون آمیز را در وجود خودم از بین ببرم که یک اشتباه تایپی برابر با
اشتباه در روند خلاقیت است.
وارث قصه های پدربزرگ
او را در سراسر آمریکای لاتین
میشناسند و به نشانه علاقه، گابو صدایش میزنند. هموطنانش در کلمبیا،
جنوب آمریکا و وطن دومش مکزیکوسیتی ، با عشق و احترام از او یاد میکنند.
همگی اینها مدعیاند او به آنها تعلق دارد. او به عنوان نویسندهای که
برنده جایزه نوبل ادبیات شده بر نویسندگان و خوانندگان سراسر جهان تأثیر
گذاشته است.
روزنامهنگار، مربی روزنامهنگاران، فیلمنامهنویس
سینمایی و تلویزیونی و منتقد سینماست و از روایتی که خود از سیاست دارد،
حمایت میکند. او افکار خود را بیان میکند و فقط به زبان اسپانیایی
مینویسد و تکلم میکند.
گابریل با لقب گابو (به معنای گبریل کوچولو
در اشاره به اسم پدرش) مارس سال 1927 در شهر کوچک و تولیدکننده موز، یعنی
آراکاتاکا به دنیا آمد. زمان تولد گابریل، تولید موز در آراکاتاکا در اوج
شکوفایی خود قرار داشت ولی سال بعد، درآمد حاصل از تولید موز آنچنان نزول
کرد که اوضاع اقتصادی شهر بههم ریخت و این بههمریختگی هرگز درست نشد.
از آنجا که پدر و مادرش معاش خانواده را بسختی تأمین میکردند، پدر و مادربزرگ مادریاش او را نزد خودشان بردند و مثل یکی از اعضای خانواده بزرگ کردند. آنها آدمهای شاد و پرنشاطی بودند. پدربزرگش یک سرهنگ قدیمی با مدال افتخار بود که اهالی شهر آراکاتاکا برایش احترام قائل بودند.
او برای تأمین معاش خانواده، آبنباتهایی به شکل حیوانات میفروخت. پدربزرگ گابریل حتی عجیب و غریبترین و خرافاتیترین قصهها را هم با اعتقادی راسخ تعریف میکرد. هر دوی آنها قصهگوهای بزرگی بودند و خانهای که آنها گابو را در آن بزرگ میکردند، جنزده بود. زندگی و هنر گابریل گارسیا مارکز این گونه شکل گرفت.
کولی تشنه
گارسیا مارکز در 19 سالگی با این که شور و شوق زیادی برای نویسنده شدن داشت، چون میخواست به نظر پدر و مادرش مبنی بر سودمند بودن احترام بگذارد، وارد دانشکده حقوق بوگوتا شد. گارسیا که تشنه بود چیزی او را مشغول خود کند، به جای آن که درسهایش در دانشکده حقوق را بخواند، در شهر بوگوتا پرسه میزد و شعر میخواند.
او آثار نویسندگانی چون فرانتس کافکا و ویلیام فالکنر (نویسنده آمریکایی که بیشترین آثار ترجمه شده را در زمان او داشت) و ارنست همینگوی و جیمز جویس و ویرجینیا وولف را نبوغآمیز میدانست. در این زمان نویسندگی را شروع کرد. اولین کتاب او رمان کوتاهی به نام «توفان برگ» (1952) بود که ناشران از چاپ کردن آن عذر خواستند، ولی مدتی بعد، از سوی یک ناشر که مدیر آن ناگهان غیبش زد، برای چاپ پذیرفته شد.
مارکز عاشق
گارسیا مارکز پیش از آن که در 18 سالگی زادگاه خود را برای رفتن به دانشگاه ترک کند، با دختر 13سالهای به نام مرسده بارچا پاردو آشنا شد و گفت او جالبترین زنی بوده که در تمام عمرش دیده است. او با شور و عشق به مرسده پیشنهاد ازدواج داد. مرسده در 13 سالگی میدانست که میخواهد درس و مدرسهاش را به پایان برساند.
او به پیشنهاد ازدواج گارسیا مارکز جواب رد داد؛ هرچند این دو 14 سال بعد با هم ازدواج کردند، ولی عشق آنها یک عمر طول کشید و پیوند زناشوییشان برای گارسیا مارکز یک نیروی پیشبرنده و انگیزهبخش شد. مرسده منبع الهام و قهرمان مارکز است.
این دو به یکدیگر اطمینان متقابل داشتند. وقتی مارکز در پی یک سفر با اخراج از دانشکده حقوق مواجه شد، مرسده در 27 سالگی صبورانه منتظر او ماند تا این که گارسیا نزد او بازگشت.
تبعیدی
گارسیا مارکز پس از آن که دانشگاه را ترک کند، سراغ روزنامه نگاری رفت. او در آن زمان یک مقاله احساساتی، اما بحث انگیز درباره یک ملوان کشتی شکسته در کلمبیا نوشت. سردبیران روزنامه مربوط که نگران شده بودند دولت وقت به خاطر این مقاله رسواکننده گارسیا مارکز را تحت پیگرد قرار بدهد، او را به ایتالیا فرستادند.
در اروپا دوستان گارسیا مارکز مدام او را جا بهجا میکردند تا دچار دردسر سیاسی نشود. او 5 سال از شهرها و کشورهای مختلفی چون رم، ژنو، لهستان، مجارستان، پاریس، ونزوئلا، هاوانا و نیویورک گزارش فرستاد.
او همچنان به نوشتن گزارشهایی که به آنها اعتقاد داشت، ادامه داد؛ ولی این گزارشها باعث شدند او در کشور خود کلمبیا و جاهای دیگر به یک تبعیدی تبدیل شود.
او به دلیل ماهیت بحثانگیز نوشتههای سیاسیاش به سال 1980 در کشورش مورد استقبال قرار نگرفت. با ویزای بسیار محدودی که در اختیار داشت از سال 1962 تا 1996، یعنی بیش از 30 سال، اجازه ورود به خاک آمریکا را نداشت. خیلیها او را یک خائن و شورشی میدانستند و خود مارکز هم هرگز بابت این قضیه عذرخواهی نکرد.
نویسندگی و موفقیت
گارسیا مارکز پس از پشت سر گذاشتن یک دوره 3 ساله انسداد ذهنی نویسنده که تا ابتدای سال 1965 طول کشیده رمانی شخصیای که همیشه دنبال نوشتن آن بود، از ذهنش تراوش کرد. در طول فقط یک هفته از انتشار رمان «صد سال تنهایی» در سال 1967 تمامی 8 هزار نسخه این رمان به فروش رفت.
این رمان به چندین و چند زبان زنده دنیا ترجمه شد و جوایز ادبی معتبری چون چیانچیانو در ایتالیا، جایزه بهترین کتاب خارجی در فرانسه و جایزه رومولو گالگوس و در نهایت جایزه نوبل ادبیات را به دست آورد.
گابو در پی این موفقیت به نویسندگی خود همچنان ادامه داد. رمانهای او، هم جادویی و هم افسانهای، از سال 1970 تاکنون او را در صف اول ادبیات قرار داده است: پاییز پدرسالار، وقایعنگاری یک مرگ پیشبینی شده، عشق سالهای وبا، تیمسار در هزار تویش و از عشق و شیاطین دیگر.
او همچنان به نوشتن کتابهای پر و پیمان و جذاب ادامه میدهد. در مورد کتابهای گارسیا مارکز، خواننده از یک بابت میتواند کاملا مطمئن باشد، این که از خواندن کتابهای این نویسنده به هیچ وجه احساس خستگی و کسالت نخواهد کرد. او از وقتی در سال 2003 کتاب بیوگرافیاش با اسم مناسب «زندهام تا روایت کنم» را منتشر کرد، با تحسینهای فراوانی رو بهرو شد. این کتاب غیرداستانی مثل کتابهای داستانیاش قلب خوانندگان سراسر جهان را ربود. گارسیا مارکز «خاطرات دلبرکان غمگین من» را سال 2005 منتشر کرد.
***
گفتنی است اسداله امرایی، روزنامهنگار و مترجم معروف، بتازگی یکی از رمانهای مارکز را که پیش از این با عنوان پاییز پدرسالار در ایران شناخته شده بود، با نام «خزان خودکامه» ترجمه و منتشر کرده است.
نویسنده بیادا
گارسیا مارکز با موهای مجعد و قدی کوتاه در حالی که یک لباس کار آبیرنگ زیپدار به تن داشت، از ماشینش پیاده شد. ظاهرا این لباسی است که گارسیا برای نویسندگی هنگام صبح تن میکند. اتاق کار مارکز در واقع یک خانه ویلایی جداگانه است که با وسایل تهویه هوای مخصوص تجهیز شده (مارکز هنوز نتوانسته خودش را با سرمای صبحگاهی مکزیکوسیتی وفق دهد.) علاوه بر این، هزاران صفحه موسیقی، دایره المعارفهای مختلف و دیگر کتابهای مرجع، تابلوهای نقاشی از نقاشان آمریکای لاتین و یک مکعب روبیک روی میز عسلی، توجه آدم را به خود جلب میکنند.
اثاثیه باقیمانده شامل یک میز تحریر و صندلی ساده بود و یک کاناپه و یک صندلی راحتی که با هم ست بودند. گارسیا مارکز با وجود شهرت جهانیاش، همچنان آدمی متواضع و فروتن است و هیچگونه ادا و اطوار غیرعادی از خودش در نمیآورد که این جای تحسین دارد.
(این مطلب در اینجا منتشر شده است)
نگاهی به کتاب "گابریل گارسیا مارکز: یک زندگی" نوشته "جرالد مارتین"
این غول احترام برانگیز!
کریستوفر تی لر
گاردین
آنگونه که خود "جرالد مارتین" نویسنده کتاب نسبتا طولانی "گابریل گارسیا مارکز: یک زندگی"، این کتاب در واقع نسخه کوتاه شده یک کتاب طولانی تر است. نویسنده در آغاز کتاب و در اقدامی صحیح ادعای بزرگی را در باره سوژه خود مطرح می کند. به نظر مارتین، گابریل گارسیا مارکز احتمالا تنها رمان نویس نیمه دوم قرن اخیر است که به عنوان یکی از غول های نیمه اول قرن اخیر در تمام جهان مورد احترام است. این موضوع در ابتدا برای یک بیوگرافی نویس یک هوچی گری روتین و عادی به نظر می رسد. تا وقتی که مارتین شرح جزئیات شهرت بهت انگیز گارسیا مارکز را به پایان می رساند،متوجه می شویم که ادعای او بجا بوده است.
در سال 1996 گروهی که خودش را "جنبش عزت کلمبیا" می نامید، برادر یک سیاستمدار ارشد را دزدید؛ خواسته آنها این بود که گارسیا مارکز رییس جمهور کشور کلمبیا بشود. (البته قربانی آنها بدون آنکه آسیبی ببیند آزاد شد.) وقتی کتاب خاطرات دوران جوانی گارسیا مارکز در سال 2001 منتشر شد، هوگو چاوز در یکی از برنامه های تلوزیونی هفتگی اش نسخه ای از این کتاب را به بینندگان برنامه نشان داد و آنها را تشویق کرد که آن را بخوانند. چاوز برعکس بیل کلینتون، فرانسوا میتقان، فلیپه گونزالس، فیدل کاسترو، و بیشتر رئیس جمهور های کشور های آمریکای لاتین از سال های 1970 به این طرف، حتی از دوستان نزدیک گارسیا مارکز هم نبود؛ ولی مثلا "وینسنته فوکس" رئیس جمهور کشور مکزیک، نسخه ای از این کتاب را از دستان خود گارسیا مارکز گرفته بود. و یا کلینتون به همراه پنج رئیس جمهور پیشین کلمبیا و پادشاه اسپانیا، در جشن هشتادمین سالروز تولد گارسیا مارکز شرکت کرده بود. کاسترو به مناسبت اینکه رفیقش در سال 1982 برنده جایزه نوبل ادبیات شده بود در راه بازگشتش از مراسم خاک سپاری "برژنف"، برای او خاویار خرید. گابو (او در بسیاری از کشور های دنیا به همین نام شناخته می شود) در بین مردم عادی هم طرفداران بسیار زیادی دارد. حتی جدی ترین منتقدان او نیز قبول دارند که رمان "صد سال تنهایی" (1967) اصلی ترین رمان ادبیات آمریکای لاتین در قرن بیستم است. "رئالیسم جادویی" – مارتین آن را اینگونه تعریف می کند: نوشتن از جهان بینی خود شخصیت ها بدون آنکه نویسنده دخالت کند و بگوید که این جهان بینی، عجیب و فولکوریک یا خرافاتی است – به بخش استاندارد کار نویسندگانی تبدیل شده که تقلا می کنند تجارب کشور های در حال توسعه را در قالب های به ارث برده رمان اروپایی قرار بدهند. گارسیا مارکز نویسنده ای با محبوبیت اصیل و ریشه دار است که طرفداران غیر روشنفکر بسیار زیادی در آمریکای لاتین دارد، و این در واقع، مثل موقعیت ترفیع یافته یک قهرمان محلی است. در سال 1982 یک روزنامه نگار کلمبیایی از یک بدکاره خیابانی پرسیده بود آیا در مورد نوبل بردن گابو چیزی می داند و او هم واب مثبت داده بود!
گارسیا مارکز زمانی که بلافاصله پس از انتشار معروف ترین رمانش به شهرتی تکرار نشدنی رسید 40 سال داشت. قبل از انتشار رمان "صد سال تنهایی" او در شکوفایی ادبیات داستانی آمریکای لاتین در دهه 1960 بازیکنی نسبتا کوچک بود. "الخو کارپنتییر"، "کارلوس فوئنتس"، و "ماریو وارگاس یوسا" نام هایی بودند که جلب توجه می کردند، و هرچند چهار کتاب قبلی اش از سوی چند نفری که آن را خوانده بودند مورد تحسین و تمجید قرار گرفته بود، ولی گارسیا مارکز در آن زمان از نظر امرار معاش روزگار سختی را می گذراند. او در آن زمان در یک بنگاه تبلیغاتی در مکزیکو سیتی به صورت پاره وقت مشغول به کار بود؛ یک روز در سال 1965 وقتی داشت با ماشین به طرف ساحل دریا می رفت، اولین خطوط شاهکارش به درون مغزش جاری شد. او یک سال بعد خودش را در اتااق مطالعه اش حبس کرد، و وقتی نوشتن رمانش را به پایان رساند با قاطعیت می دانست که به چه حرفه ای باید مشغول باشد.
همان طور که خود گارسیا مارکز همیشه تصریح کرده، و همان طور که مارتین با جزئیات کامل در کتابش نشان می دهد، دلیل اینکه مارکز در اوایل شروع کار نویسندگی اش داستان هایش را با تقلا و سختی می نوشته کمبود مصالح داستانی نبوده است. موفقیت اصلی او در مکزیکو سیتی این بود که توانست تمام داستان هایی را که در ساعات کاری اش در ذهن خود حمل می کرد، به طریقی بیان کند. او که در سال 1927 از دختر یک ارتشی کهنه کار و یک تلگرافچی خوش تیپ ولی لا ابالی به دنیا آمد، نویسنده آینده هشت سال نخست عمرش را نزد پدر بزرگ و مادر بزرگ خود در "آراکاتاکا" که شهر کوچکی در نزدیکی ساحل کارائیب است، گذراند. پدر بزرگش، سرهنگ "نیکولاس مارکز" ماجرا های فراوانی از خدمت زیر پرچمش در جریان جنگ داخلی معروف به "جنگ هزار روزه"، تعریف می کرد. او همچنین به خاطر عشق و عاشقی مردی را کشت. "ترانکوئیلینا" همسر سرهنگ، همه جا روح و نشانه های بد شگون می دید. "گابیتو" وقتی رمان "مسخ" کافکا را چند سال بعد خواند گفت: "تف! مادر بزرگ من هم دقیقا از همین حرف ها می زد."
سیاست خون بار کشور "کلمبیا" از همان اول عیان و آشکار بود. شهر "آراکاتاکا" با شروع به کار یک شرکت آمریکایی تولید کننده موز در آن، یک دوره شکوفایی اقتصادی توفانی به سبک کشور های غربی را تجربه کرد، ولی اقتصاد کشور بعد از سال 1928 وارد دوره رکود شد، و این هنگامی بود که نیرو های نظامی کارگران اعتصاب کرده کشت زار های موز را قتل عام کرد. خشم ناشی از این اتفاقات، موجب شد تا دولتی در کلمبیا به سر کار بیاید که درجه مرتجع بودنش کم تر باشد، و همین دولت مدرسه ای را در "زیپاکرا" تأسیس کرد و گارسیا مارکز هم توانست سرانجام برنده بورس این مدرسه شود. او در آنجا بود که تحت پوشش مطالعات حقوقی به روزنامه نگاری و نوشتن داستان کوتاه مشغول شد، و در این دوران آثار ویلیام فاکنر و ویرجینیا وولف را با راهنمایی های یک حلقه ادبی در "بارانکیلا"، با علاقه فراوان می خواند. گارسیا مارکز که از رژیم سانسور گر حاکم بر کلمبیا مأیوس و سرخورده شده بود، و احتمالا از بابت این قضیه نگران شده بود که جان روزنامه نگاران جناح چپی چندان ارزشی برای نخبگان "بوگوتا" ندارد، در سال 1955 به اروپا مهاجرت کرد.
مارتین در کتاب خود ماجرا های زندگی گارسیا مارکز را در هر دو سمت "پرده آهنین" پیگیری می کند، از زندگی بخور و نمیرش در پاریس، کار های سختی که در نیویورک انجام می داد، تا سال های زندگی اش در مکزیک. همین ویژگی در تلاش های مارتین برای پرده برداشتن از سرگذشت خانوادگی گارسیا مارکز و گزارش های دائمی سیاست در کلمبیا، مشهود است. در این کتاب بیشتر بر روی این موضوع تأکید می شود که گارسیا مارکز مرد ساحل دریا است تا مناطق مرتفع "آند" که طبقات اجتماعی غالب در کلمبیا در آن زندگی می کنند. او از همان اول، تأثیرات فرهنگی خود را از کارائیب و آمریکای شمالی فاکنر به دست می آورد؛ آگاهی بیشتر او در زمینه آمریکای لاتین به واسطه بحران فرهنگی در مکزیکو، به دست آمد؛ او در اینجا البته دیر هنگام آثار نویسندگان معاصر مسن تر مثل "خوآن رولفو" را کشف کرد؛ آن طور که خود گارسیا مارکز ادعا کرده، رمان "پدرو پاراماو"ی رولفو (1955) را در سال های منتهی به نوشتن رمان "صد سال تنهایی"، آنقدر خوانده که آن را از بر شده است.
زندگی نویسنده پس از دوران شهرت، ناگزیر غامض تر می شود. مارتین هیچ توضیح قطعی ای نمی دهد که چرا "بارگاس یوسا" که از دوستان سابق گارسیا مارکز بوده، در سال 1976 با مشت توی صورت او زده است. مارتین همچنین وقتی صحبت از موضوع ازدواج سوژه اش با "مرسده بارچا" (همسر گارسیا مارکز از سال 1958) به میان می اید، اذعان می کند که شکست را پذیرفته و هیچ حرفی در این مورد برای گفتن ندارد؛ او با تأسف و اندوه می گوید که این دو "بسیار طنز پرداز و بسیار درون گرا و نجوش هستند." فعالیت های معروف گارسیا مارکز از دهه 1970 به این معنی است که سیاست حضور غالبی داشته است، و مارتین هم نمی تواند نشان ندهد که از بعضی بخش های آن دچار دلسردی و یدس شده است. گارسیا مارکز خیلی واضح و اشکار به صاحبان قدرت گرایش دارد، ولی گواه چندانی مبنی بر اینکه او تأثیری بر آنها گذاشته باشد، وجود ندارد، و در حالی که روابط نزدیکش با کاسترو او را به چهره منفوری نزد جناح راستی های آمریکای لاتین تبدیل کرده، به نظر می رسد که با نخبگان این منطقه روابط حسنه ای داشته باشد. به عنوان مثال، وقتی گارسیا مارکز از یک رئیس جمهور آبرو باخته در حال برکنار شدن، با الفاظی چون "آخر مرام و رفاقت" تمجید کرد مردم ونزوئلا به هیچ وجه تحت تأثیر حرف های او قرار نگرفتند.
ولی با این همه، لحن مارتین در بیشتر بخش های کتاب، همواره و به طور تقریبا طنز آمیزی تحسین آمیز است – و این البته گواه تأثیر گذاری برای جذابیت گابو است با توجه به اینکه این بیوگرافی نویس 17 سال را صرف تحقیق برای نوشتن کتاب خود کرده است. به نظر می رسد که او با تک تک اعضای خانواده گسترده گارسیا مارکز به علاوه خود گارسیا مارکز و همسرش مرسده و کاسترو و تک تک سیاستمداران کلمبیایی گفتگو کرده باشد. مارتین در این روند خودش تحت تأثیر اسطوره گارسیا مارکز قرار گرفته است. او می نویسد: "دیدم غیر ممکن است اسطوره ای را که خود گارسیا مارکز به وجود آورده از بین ببرم، تا آنجا که یک شب بر روی نیمکتی در میدان "آراکاتاکا" زیر باران خیس آب شدم تا حال و هوای این شهر دستم بیاید." اشاره های گهگاهی مارتین به علاقه سوژه اش به "پیراهن های رنگ وارنگ وحشتناک"، به جذابیت عجیب و غریب کتابش می افزاید، همانطور که ترجمه هایش از گفتگو های به یاد ماندنی، که در آنها همه مثل تبهکاری از دهه 1930 به نظر می رسند. (مثلا کاسترو در بخشی از کتاب با خشم می گوید: "اگر بعد از آن معلوم شود که آن یارو یک آدم پست بوده بیش نبوده، این دیگر یک مشکل دیگر است.")
مارتین از طرفی در مورد ادبیات آمریکای لاتین اطلاعات عمومی بسیار زیادی دارد، و تحلیل انتقادی پر شور و شوقی را در این زمینه وارد کتاب خود می کند که معمولا در چنین آثاری گم می شوند. گارسیا مارکز وقتی از صحبت کردن در مورد یکی از نامزد های قبلی اش خودداری کرد، به مارتین گفت: "نگران نباش؛ هر چه تو بگویی من همان می شوم." از این نظر باید گفت که گارسیا مارکز بیوگرافی نویس خود را عاقلانه انتخاب کرده است. ظاهرا وقتی به او گفتند که جرالد مارتین قرار است بیوگرافی او را بنویسد، او گفت: "خب، به نظر من هر نویسنده درست و حسابی ای باید یک بیوگرافی نویس انگلیسی داشته باشد."