دنیای مترجم

خبر - مقاله - داستان کوتاه - نقد فیلم - گفتگو.

دنیای مترجم

خبر - مقاله - داستان کوتاه - نقد فیلم - گفتگو.

داستان کوتاه


شیوه ای که اکنون زندگی می کنیم

 

نویسنده: سوزان سونتاگ

مترجم: فرشید عطایی

 

‌‹مکس› به ‹الن› گفت، اولش فقط وزنش کم شد، فقط کمی احساس ناخوشی می کرد؛ ‹گرگ› گفت، او دکتر هم نرفت، چون می خواست کمابیش مثل قبل کار کند؛ ‹تانیا› اشاره کرد، ولی بالاخره سیگار را کنار گذاشت؛ ‹ارسن› گفت، و این یعنی که او ترسیده بود، ولی از طرفی حتی بیش از آنکه خودش متوجه باشد دلش می خواست که از سلامت برخوردار باشد، یا از سلامت بیشتری برخوردار باشد، یا شاید هم مقداری از وزن از دست رفته اش را دوباره به دست بیاورد؛ ‹تانیا› ادامه داد، چون به او گفته بود که فکر می کرد اگر سیگار را کنار بگذارد به او خیلی سخت خواهد گذشت، ولی خیلی تعجب کرد وقتی دید که در این مدت اصلاٌ دلش سیگار نخواسته و برای اولین بار در چندین سال گذشته در ریه های خود احساس درد نکرده، ‹استیون› می خواست بداند، ولی آیا دکتر او دکتر خوب و متبحری بوده، چون احمقانه بود بعد از اینکه فشار از بین می رفت و از کنفرانس هلسینکی برمی گشت برای یک معاینه ی کلی پیش دکتر خود نرود. او به ‹فرانک› گفت که پیش دکتر خود خواهد رفت؛ نزد ‹جن› اعتراف کرد که پیش دکتر خود خواهد رفت هرچند می ترسد، ولی الان دیگر نمی ترسد، هرچند ممکن است عجیب به نظر برسد، نزد ‹کوئنتین› اعتراف کرد، که نگرانی اش همین اواخر شروع شده و اینکه تازه شش ماه است که مزه ی فلزی وحشت را در دهان خود حس کرده؛ به ‹پائولو› گفت، چون برای همه پیش می آید که دچار یک بیماری خطرناک بشوند، توهمی معمولی، مخصوصاٌ که آدم سی و هشت سالش شده باشد و در عمرش هم دچار بیماری خطرناک نشده باشد؛ او طبق گفته ی ‹جن› آدمی نبود که دچار ناراحتی روانی ‹ترس از بیماری› باشد. البته برای شان سخت بود که نگرانی به خود راه ندهند، همه نگران بودند، ولی چیز وحشت انگیزی نبود، چون همانطور که مکس به کوئنتین گفت، کاری از دست کسی ساخته نیست، جز اینکه منتظر بماند و مراقب باشد، مراقب باشد و امیدوار. و حتی اگر بیمار بودن کسی ثابت شد نباید تسلیم شود، شیوه های جدیدی برای درمان وجود داشت که برای متوقف کردن رشد بی وقفه ی بیماری ایجاد امیدواری می کرد، تحقیقات پزشکی در حال پیشرفت بود. انگار همه در طول یک هفته چندین بار به هم سر می زدند، استیون به ‹کیت› گفت، تا حالا سابقه نداشت این همه با تلفن صحبت کنم، بعد از اینکه دو سه بار با من تماس می گیرند تا آخرین خبر ها را به من می دهند من به شدت احساس خستگی می کنم و به جای اینکه تلفن را از پریز بکشم و استراحت کنم شماره ی یک دوست یا آشنای دیگر را می گیرم تا خبر ها را به او برسانم. الن گفت، مطمئن نیستم که بتوانم خیلی به این قضیه فکر کنم و نمی دانم هم چرا، چیز ترسناک و شومی وجود دارد که من دارم به آن عادت می کنم و از آن به هیجان می آیم، این باید احتمالاٌ همان حسی باشد که مردم لندن به هنگام بمباران هوایی داشتند، آیلین گفت، تا آنجا که من می دانم خطری من را تهدید نمی کند، ولی آدم که خبر ندارد چه اتفاقی قرار است بیفتد. فرانک گفت، این واقعاٌ بی سابقه است. استیون با اصرار گفت، ولی به نظر شما او نباید دکتر برود؟ ارسن گفت، ببین، نمی شود کسی را مجبور کرد که به فکر سلامتی خودش باشد، مساله ی مهم تر اینکه آدم ها هنوز هم به بیماری های معمولی دچار می شوند، بیماری های وحشتناک، تو چرا فرض کرده ای که این حتماٌ ‹همان› بیماری است؟ استیون گفت، ولی تنها چیزی که من می خواهم از بابتش مطمئن باشم این است که آیا او خودش می داند چه کار هایی می تواند برای بیماری اش انجام بدهد یا نه، چون اکثر آدم ها نمی دانند و به همین خاطر هم هست که دکتر نمی روند یا آزمایش نمی دهند، فکر می کنند که هیچ کاری نمی شود برای بیماری شان انجام داد. او (طبق گفته ی ‹گرگ›) به تانیا گفت، ولی مگر می شود کاری هم کرد، منظورم این است اگر دکتر بروم چه چیزی گیرم می آید؟ اگر هم واقعاٌ مریض باشم، می گویند دکتر می گوید به زودی در مورد این بیماری اطلاعاتی به دست خواهم آورد. . .

متن کامل این داستان را در شماره ی ۳۱ (فروردین ۸۴) مجله ی فیلم نگار می توانید بخوانید.